۶ رمان مشهور که باید به توصیه‌ تام هنکس بخوانید

 ۶ رمان مشهور که باید به توصیه‌ تام هنکس بخوانید

رمانهای مشهور

فیلم «فارست گامپ» توانست دل تماشاچیان و منتقدان را ببرد و علاوه بر کسب جوایز اسکار جز فیلم‌های عمر دوستداران سینما شود، اما همه‌ی این‌ها بدون حضور تام هنکس که به قهرمان قصه و فیلم جان بخشید به دست نمی‌آمد. او شخصیت یک مرد ساده‌دل را به گونه‌ای جان بخشیده که انگار خودش «فارست» کودکی با بهره‌ی هوشی پایین است که مادرش حوادث اطراف را با زبانی ساده برایش توصیف می‌کند.

هنکس علاوه بر نقش‌آفرینی در فیلم‌های «فیلادلفیا»، «نجات سرباز رایان»، «پل»، «پست» و «مرا بگیر اگر می‌توانی» و همکاری با بزرگانی مثل استیون اسپیلبرگ و رابرت زمکیس، کتاب‌خوانی قهار است که قصه‌نویسی را با انتشار مجموعه داستان «ماشین تحریر عجیب» با الهام از کلکسیون ماشین‌تحریرهایش و مطالعه‌ی آثار داستایوفسکی، جی. دی. سلینجر، ترومن کاپوتی و جی. آر. آر. تالکین تجربه کرده است.

در این مطلب با شش رمان محبوب این هنرمند و نویسنده‌ که تاثیر زیادی بر دیدگاه و جهان‌بینی‌اش گذاشته و قصه‌نویسی را از آن‌ها آموخته، آشنا می‌شوید.

۱- ناتور دشت

هولدن کالفیلد نوجوانی هفده ساله است که در لحظهٔ آغاز رمان، در یک مرکز درمانی بستری است و ظاهراً قصد دارد آنچه را پیش از رسیدن به این‌جا از سر گذرانده برای کسی تعریف کند و همین کار را هم می‌کند، و رمان نیز بر همین پایه شکل می‌گیرد. در زمان اتفاق افتادن ماجراهای داستان، هولدن پسر شانزده ساله‌ای است که در مدرسهٔ شبانه‌روزی «پنسی» تحصیل می‌کند و حالا در آستانهٔ کریسمس به علت ضعف تحصیلی (چهار درس از پنج درسش را مردود شده و تنها در درس انگلیسی نمرهٔ قبولی آورده‌است) از دبیرستان اخراج شده و باید به خانه‌شان در نیویورک برگردد.

تمام ماجراهای داستان طی همین سه روزی (شنبه، یک‌شنبه و دوشنبه) که هولدن از مدرسه برای رفتن به خانه خارج می‌شود اتفاق می‌افتد. او می‌خواهد تا چهارشنبه، که نامهٔ مدیر راجع به اخراج او به دست پدر و مادرش می‌رسد و آب‌ها کمی از آسیاب می‌افتد، به خانه بازنگردد. به همین خاطر، از زمانی که از مدرسه خارج می‌شود، دو روز را سرگردان و بدون مکان مشخصی سپری می‌کند و این دو روز سفر و گشت و گذار، نمادی است از سفر هولدن از کودکی به دنیای جوانی و از دست دادن معصومیتش در جامعهٔ پُر هرج و مرج آمریکا.

در بخشی از رمان «ناتور دشت» که با ترجمه‌ی محمد نجفی توسط نشر نیلا منتشر شده، می‌خوانیم:

«اگه واقعا می‌خوای قضیه رو بشنوی، لابد اول‌چیزی که می‌خوای بدونی اینه که کجا به دنیا اومده‌م و بچگی گندم چه‌جوری بوده و پدرمادرم قبل دنیا اومدنم چیکار می‌کرده‌ن و از این‌جور مزخرفات دیوید کاپرفیلدی؛ ولی من اصلا حال و حوصله‌ی تعریف کردن این‌چیزا رو ندارم. اولا که این حرفا کسلم می‌کنه، ثانیا هم اگه یه چیز به‌کل خصوصی از پدرمادرم تعریف کنم جفت‌شون خونروش دوقبضه می‌گیرن. هر دوشون سر این‌چیزا حسابی حساسن، مخصوصا پدرم. هر دوشون ادمای خوبی‌ان – منظوری ندارم – ولی عین چی حساسن. تازه، اصلا قرار نیست کل سرگذشت نکبتیم یا یه همچه‌چیزی رو برات تعریف کنم. فقط قصه‌ی اتفاقای گهی رو واسه‌ت تعریف می‌کنم که دور و بر کریسمس پارسال، قبل این‌که حسابی پیرم درآد، سرم اومد و مجبور شدم بیام این‌جا بی‌خیالی طی کنم. منظورم همون قصه‌س که واسه د. ب. تعریف کردم؛ که برادرمه و از این حرفا. تو هالیووده. از این خراب‌شده زیاد دور نیست. راستش آخر هفته‌ها می‌کوبه می‌آد یه سری بهم می‌زنه. قراره ماه دیگه که شاید برم خونه با سواریش منو برسونه. تازگی جگوار خریده. یکی از اون اتول‌های انگلیسی کوچولو که دویست مایل تو ساعت گاز می‌خوره. چارهزارتایی واسه‌ش آب خورده. الان دیگه خیلی خرپوله. قبلنا نبود. اون وقتا که خونه بود یه نویسنده معمولی بود. اگه اسمشو نشنیدی بذار بگم همون باباییه که این مجموعه‌ی محشر داستان کوتاهو نوشته: ماهی طلایی اسرارآمیز. بهترین داستان، همون داستان «ماهی طلایی اسرارآمیز»ه. درباره‌ی این پسربچه‌هه‌س که نمی‌ذاشت کسی ماهیشو ببینه، چون با پول خودش خریده بودش. خیلی بهم حال داد. حالا تو هالیووده؛ د. ب. رو می‌گم. فاحشه شده. اگه یه چیز باشه که من ازش متنفر باشم، همین سینماس. اسمشم جلو من نبر.

خب، حالا می‌خوام قصه‌مو از روزی شروع کنم که دبیرستان پنسی رو ول کردم. دبیرستان پنسی همون مدرسه‌هه‌س که تو اگرزتان پنسیلوانیاس. لابد اسمشو شنیدی، یا اقلکم آگهیاش به چشمت خورده. تقریبا تو هزارتا مجله تبلیغ می‌کنن، همیشه‌ی خدام عکس یه بچه‌خرخون که نشسته رو اسب داره از رو نرده می‌پره می‌زنن تو آگهیاشون. انگار قراره تو پنسی همه‌ش چوگان بازی کنی. من‌که حتا یه دونه اسبم دور و بر مدرسه ندیده‌م. همیشه‌م زیر پسره رو عکس اسبه نوشته «ما از سال ۱۸۸۸ در تغییر پسران به جوانان روشنفکر و با فرهنگ سهیم بوده‌ایم.» چه زرت و زورتی. در تغییر کثافت شاگردام هیچ سهمی بیش‌تر از باقی مدرسه‌ها ندارن. من که هیچکی رو اون‌جا نیده‌م روشنفکر و بافرهنگ و از این حرفا باشه. میون اون همه آدم شاید فقط دو نفر بوده‌ن – اون دو نفرم لابد قبل اومدن به پنسی، هم با فرهنگ بوده‌ن هم روشنفکر.

به هر حال، همون شنبه‌ای بود که پنسی با سکسون‌هال مسابقه‌ی فوتبال داشت. مسابقه با سکسون‌هال واسه بروبچه‌های پنسی خیلی گنده بود. بازی سال بود و قرار بود اگه پنسی برنده نشه رگتو بزنی و از این حرفا. یادمه دور و بر سه‌ی بعدازظهر اون دوردورا بالای این تامسن‌هیل وایساده بودم، بغل این توپ مسخره‌ی جنگای استقلال و از این حرفا. از اون‌بالا می‌شد تمام زمینو دید که دوتا تیم داشتن توش همدیگه رو درب‌و‌داغون می‌کردن. از اون‌جا جایگاه تماشاچیا خوب پیدا نبود ولی می‌شد داد و فریادشونو شنید، جیغ‌و‌داد بیش‌تر مال طرفدارای پنسی بود، بلند و مشتی، چون راستش غیر من، همه‌ی بروبچه‌های مدرسه اون‌جا بودن، ولی صدای تشویق بچه‌های سکسون‌هال انگار از ته چاه در‌می‌اومد، آخه خیلی کم پیش می‌اومد تیم مهمون، زیاد با خودش همراه بیاره.»

۲- جنایت و مکافات

رودیون رومانوویچ راسکولنیکوف، دانشجوی سابق حقوق، که منزوی و فقیر است و رفتارهای ضد اجتماعی دارد در اتاق اجاره‌ای کوچکی در شهر سن‌پترزبورگ زندگی می‌کند. هر روز در خیال نقشه‌ای که برای قتل و سرقت از یک دلال سالخورده طراحی کرده را مرور می‌کند. می‌خواهد به بهانه‌ی گرو گذاشتن ساعت، به آپارتمان او سر بزند اما نمی‌تواند. در یک میخانه با سمیون زاخاروویچ مارملادوف آشنا می‌شود که ثروت اندک خانواده‌اش را به باد داده. مارملادوف از دختر نوجوانش، سونیا، به او می‌گوید که برای حمایت از خانواده، روسپی شده است. روز بعد راسکولنیکف نامه‌ای از مادرش دریافت می‌کند که در آن مشکلات خواهرش (دنیا) با کارفرمای بدنیت‌اش، سویدریگایلوف، توصیف شده. دنیا برای فرار از موقعیت آسیب‌پذیرش، ازدواج با خواستگاری ثروتمند به نام لوژین را انتخاب کرده که برای ملاقات با رودین رومانوویچ راسکولنیکوف به پترزبورگ می‌آیند.

جزئیات نامه نشان می‌دهد که لوژین فرصت‌طلبی مغرور است که هدف‌اش سوءاستفاده از دنیا است. راسکولنیکف از فداکاری خواهرش خشمگین می‌شود و احساس می‌کند این همان چیزی است که سونیا احساس می‌کرد مجبور به انجام‌اش است.

راسکولنیکف که فشار عصبی زیادی تحمل می‌کند تبر را می‌دزد و به آپارتمان پیرزن می‌رود و او و خواهرزاده‌‌اش را می‌کشد و کیف دستی و چند تکه از وسایل خانه را می‌دزد.

در بخشی از رمان جنایت و مکافات که با ترجمه‌ی اصغر رستگار توسط نشر نگاه منتشر شده، می‌خوانیم:

«بعد از ظهرِ یک روزِ داغِ اوایلِ ژوئیه، مردِ جوانى که در طبقه آخرِ ساختمانى در کوچه نجارها اتاقکى داشت، از درِ ساختمان بیرون آمد و مثلِ این که دل به شک باشد، سلّانه سلّانه در جهتِ پلِ کوکوشکین به راه افتاد.

بختش گفته بود و در راه‌پلّه به خانمِ صاحبخانه برنخورده بود. اتاقکش که درست زیرِ شیروانىِ یک ساختمانِ بلندِ پنج طبقه بود، به صندوقخانه بیشتر شباهت داشت تا به اتاقِ مسکونى. خانمِ صاحبخانه‌اش، که هم خورد و خوراکِ مستأجر را در تعهد داشت و هم رُفت و روبِ اتاق را، در آپارتمانى یک طبقه پایین‌تر از اتاقِ او مى‌نشست. مردِ جوان هر بار که مى‌خواست از خانه بیرون برود، مجبور بود از جلوِ آشپزخانه صاحبخانه بگذرد، که درش از صبح تا شب چارطاق باز بود، و هر بار هم از هول به چنان حالِ زارى مى‌افتاد که از شرم تا بناگوش سرخ مى‌شد و چهره در هم مى‌کشید. مرد تا خرخره به خانمِ صاحبخانه بدهکار بود، براى همین هم دلِ روبه‌رو شدن با او را نداشت.

نه این که آدمِ بزدلى باشد یا به کوچک‌ترین چیزى جا بزند. نه؛ بل‌که مدتى بود، مثلِ آدم‌هاىِ مالیخولیایى، سخت حساس و تحریک‌پذیر و عصبى شده بود. چنان سر به گریبان و در خود فرو رفته و گوشه‌گیر شده بود که خانمِ صاحبخانه که جاىِ خود داشت، از سایه خودش هم مى‌رمید. تنگدستى از پا درش آورده بود، اما تازگى‌ها حتى به تنگىِ دست هم دیگر اهمیتى نمى‌داد. قیدِ همه چیز را زده بود و از همه کس بریده بود. در اصل، از خانم صاحبخانه هم

واهمه‌اى نداشت و در بندِ این نبود که چه خوابى برایش دیده است. مسئله این بود که پاى پلّه‌ها مجبور مى‌شد بایستد تا خانم صاحبخانه باز مشتى مزخرفاتِ یکنواخت و مثلِ هم، که هیچ ربطى هم به او نداشت، به خوردش بدهد، باز بدهى‌هایش را به رخش بکشد و باز او مجبور شود هى عذر بتراشد و هى دروغ سرِ هم کند. هیهات! این دیگر از او ساخته نبود. حاضر بود مثل گربه دله‌دزدى از بیخِ دیوار، آرام آرام پایین بیاید و مثل برق غیبش بزند، اما کسى او را نبیند.

اما این بار، همین که پا به خیابان گذاشت، هولِ رویارو شدن با صاحبخانه حتى خودش را هم به حیرت انداخت.

با لبخندِ غریبى اندیشید: «واقعآ که! مرا باش که دست به چه کارى مى‌خواهم بزنم و از چه چیزهایى مى‌ترسم. خب دیگر… اختیارِ هر چیزى دستِ خود آدم است. حالا اگر گذاشت هر چیزى راحت از چنگش بلغزد… این دیگر از جبن و بزدلىِ خودِ او است، تمام شد و رفت … این دیگر چون و چرا ندارد… فقط مانده‌ام که مردم از چه چیزى بیشتر وحشت دارند. من که مى‌گویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدمِ تازه‌اى بردارند یا حرفِ تازه‌اى بزنند… به هر حال، من هم دیگر دارم زیادى حرف مى‌زنم و همین زیاد حرف زدن باعث مى‌شود دست به هیچ کارى نزنم. بعید هم نیست عکسِ قضیه درست باشد. یعنى چون کارى نمى‌کنم زیاد حرف نمى‌زنم. یک ماه است که ویرم گرفته هى با خودم حرف بزنم. صبح تا شب توىِ آن دخمه نکبتى دراز بکشم و فکر کنم … آن هم چه فکرهایى، یکى از یکى پرت‌تر. خب، حالا مثلا مى‌خواهى بروى آن جا چه غلطى بکنى؟ تو را چه به این غلط‌ها؟ اصلا مگر قضیه جدّى است؟ ابدآ! پس خودت را منتر کرده‌اى که چى؟ این را هم بگذار به حسابِ یک جور بازىِ فکرى! تمام شد و رفت، بازىِ فکرى!»

بیرون، هوا داغ بود و خفقان‌آور. غلغله جمعیت، گرد و غبارِ هوا، داربست‌هاى ساختمانى با کپه‌کپه آجر و آهک و ماسه‌اى که سرِ راه ریخته بودند، بوىِ گندِ غریبى که براى همه پترزبورگى‌هایى که وُسعشان نمى‌رسید ویلایى در حاشیه شهر بگیرند، بویى آشناست ــ همه این‌ها، اعصابِ فرسوده مردِ جوان را بى‌وقفه تحریک مى‌کرد. بوى گندِ تحمل‌ناپذیرى که از میخانه‌ها بیرون مى‌زد، و به خصوص در این قسمتِ شهر همه جا را پر کرده بود، و سیاه‌مست‌هایى که در هر قدم به چشم مى‌خورد، اگر چه آن روز روزِ تعطیل نبود، چشم‌اندازى را که بدونِ اینها هم ملالت‌بار و نفرت‌انگیز بود، تکمیل مى‌کرد. حالتى آکنده از نفرتى عمیق، دمى نه چندان دیرپا، سیماى مهذّب و فرهیخته مردِ جوان را فروگرفت. از قضا، فوق‌العاده زیبا بود، با چشم‌هاى دلفریبِ شهلا، موهاى خرمایى، اندامِ باریک و خوش‌قامت.

چند قدمى که رفت، سر به گریبان برد، یا شاید درست‌تر باشد بگوییم در نوعى اغما فرو رفت. راه مى‌رفت بى‌این که به دور و برِ خود نگاه کند یا بخواهد که نگاه کند. گاهى از سرِ عادت چیزى زمزمه مى‌کرد، عادتى که خودش هم چند لحظه پیش به آن اعتراف کرده بود. مى‌دانست که دیگر رمقى برایش نمانده است. مى‌دانست که افکارش به هم ریخته و آشفته است. دو روزى مى‌شد که تقریبآ چیزى نخورده بود.»

۳- هابیت

جادوگری به نام گندالف و کوتوله‌های همراه‌اش (دوالین، بالین، کیلی، فیلی، دوری، نوری، اوری، اوین، گلوین، بیفور، بوفور، و بومبور) شخصیت اصلی رمان بیلبو بگینز که زندگی راحت و بی‌چالشی دارد را فریب می‌دهد تا به سفر برود. زندگی بی‌دغدغه‌ی ‌او از میان می‌رود. گندالف می‌خواهد گنج عظیمی که توسط اژدهایی بزرگ و خطرناک حفاظت می‌شود را بدزد. جادوگر نقشه‌ی گنج را نشان می‌دهد. همراهان‌اش می‌خندند اما بیلبو می‌پذیرد.

گروه به طبیعت می‌روند. وقتی آن‌ها سعی می‌کنند از کوه‌های مه‌آلود رد شوند گرفتار اجنه‌ها شده و به اعماق زمین رانده می‌شوند. بعد از این‌که گندالف نجات‌شان می‌دهد بیلبو از دیگران جدا می‌شود. او که در تونل‌های اجنه گم شده به حلقه‌ای مرموز بر می‌خورد.

در بخشی از رمان «هابیت» که با ترجمه‌ی رضا علیزاده توسط نشر روزنه منتشر شده، می‌خوانیم:

«روزی روزگاری یک هابیت در سوراخی توی زمین زندگی می‌کرد. نه از سوراخ‌های کثیف و نمور که پر از دم کرم است و بوی لجن می‌دهد، و باز نه از آن سوراخ‌های خشک و خالی و شنی که تویش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شود؛ سوراخ، از آن سوراخ‌های هابیتی بود، و این یعنی آسایش.

یک در کاملا گرد داشت مثل پنجره کشتی، که رنگ سبز خورده بود، با یک دستگیره زرد و براق و برنجی درست در وسط. در به یک تالار لوله مانند شبیه تونل باز می‌شد: یک تونل خیلی دنج، بدون دود و دم، با دیوارهای تخته‌کوب و کف آجر شده و مفروش، مجهز به صندلی‌های سیقل خورده، و یک عالمه، یک عالمه گل میخ برای آویختن کت و کلاه: این هابیت ما دلش غنج می‌زد برای دید و بازدید. تونل پیچ می‌خورد و تقریبا، اما نه کاملا مستقیم در دامنه تپه – آن‌طور که همه مردم دور و اطراف و بعد از طرف دیگرش رو به بیرون باز می‌شد. این هابیت ما بالاخانه نداشت: اتاق خاب‌ها، حمام‌ها، سردابه‌های شراب، انباری‌ها (یک عالمه از این انباری‌ها)، جامه‌خانه‌ها (کلی از اتاق‌ها را اختصاص داده بود به لباس)، آشپزخانه، اتاق‌های نهارخوری، همه توی همان طبقه بود، و راستش را بخواهید توی همان دالان. بهترین اتاق‌ها (وقتی داخل می‌شدی) همه دست چپ بود، چون این‌ها تنها اتاق‌های پنجره‌دار بودند، پنجره‌های گرد قرنیزدار مشرف به باغ خانه و مرغزار آن سو روی شیبی که به طرف رودخانه می‌رفت.

هابیت ما، هابیتی بود که خیلی دستش به دهانش می‌رسید و اسمش بگینز بود. بگینزها از عهد بوق توی محله تپه زندگی می‌کردند و مردم خیلی حرمت و احترام‌شان را داشتند، نه فقط به خاطر آن‌که ثروتمند بودند، بلکه برای این‌که ماجراجو نبودند یا کارهای غیرمنتظره ازشان سرنمی‌زد: نمی‌توانستی بی‌آن‌که زحمت پرسیدن به خودت بدهی، حدس بزنی که یک بگینز به سوالت چه جوابی می‌دهد. این داستان، داستان بگینزی است که دست به ماجراجویی زد و یک دفعه دید کارهایی از او سرمی‌زند و چیزهایی می‌گوید که پاک غیرمنتظره است. درست است که شاید احترامش را پیش در و همسایه از دست داد، اما در عوض، خوب، حالا بعد می‌بینیم که آخر سر در عوض چیزی نصیب‌اش شد، یا نشد.

مادر هابیت مورد نظر ما – لابد حالا می‌پرسید هابیت یعنی چی؟ خیال می‌کنم امروزه روز اول لازم باشد که کمی وصف هابیت‌ها را بگوییم، چون آنها خیلی کمیاب و به قول خودشان از مردم بزرگ که ما باشیم، گریزان شده‌اند. هابیت‌ها مردم کوچکی هستند (یا بودند) تقریبا نصف قد ما، و کوچک‌تر از دورف‌های ریشو.»

۴- در کمال خونسردی

ترومن کاپوتی با صبحانه در تیفانی به شهرت رسید. اما اثری که عمری بر آن کار کرد و زحمت کشید، موضوعی که در مقام خبرنگار به آن پا گذاشت اما در نهایت اثری سخت و ویران‌گر بر وی گذاشت، پرونده‌ای که بیش از هر مقام حقوقی پلیس، قاضی، وکیل یا دادستان و خبرنگاران و حتی محکومین و مقتولین در آن دخالت کرد، نقش‌ها را بر هم زد و خطوط جدیدی در آن خواند، «در کمال خونسردی» بود.

این رمان که از نخستین ناداستان‌های ادبی است، پرونده‌ی‌ قتلی را مرور می‌کند؛ در خود پرونده رخداد یگانه‌ای نیست؛ همه‌ی اعضای خانواده‌ای ساکن روستایی آرام، که در آن هیچ حادثه‌ی غریبی رخ نمی‌دهد، به دست دو نفر به قتل می‌رسند؛ اجساد قربانیان حکایت از آن دارد که قاتلین در کمال خونسردی و بی‌اعتنا به ضجه‌ها و تقلاهای قربانیان‌شان کارشان را انجام داده‌اند؛ خبر این قتل به سرعت در روزنامه‌ها منعکس می‌شود، اذهان خواب‌آلود را پریشان می‌کند، دیوانیان حکمی صادر می‌کنند و در نهایت همه فراموش می‌شود؛ فقط یک نفر زندگی‌اش را به پای آن می‌ریزد و او ترومن کاپوتی است که علاوه بر نزدیک شدن به قاتلین و خانواده‌شان، رخنه در گذشته‌ی پر دردشان، خواندن مکرر پرونده و خیال‌بافی در باب آن، پرسه در حوالی آن روستا و قتل به پرونده‌ی تازه‌ای می‌رسد.

رمان او محصول متفاوتی از پرونده‌ی نخستین است؛ اثری که هیچ روزنامه‌ای تحملش را نداشت و با انتشارش شهرت بسیاری برای نویسنده‌اش به ارمغان آورد هر چند زندگی‌اش را تباه کرد.

در بخشی از کتاب «در کمال خونسردی» که با ترجمه‌ی لیلا نصیری‌ها توسط نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«دهکده‌ی هولکام جایی است بر فراز مزارع گندم کانزاس غربی، منطقه‌ای یک‌افتاده که باقی اهالی کانزاس نامش را «آن ته» گذاشته‌اند. جایی حدود صد و سیزده کیلومتری شرق مرز کلرادو، منطقه‌ای روستایی، با آسمان‌های به غایت آبی و هوایی به پاکیزگی هوای بیابان، با حال و هوایی که بیش‌تر به غرب دور می‌ماند تا غرب میانه. لهجه‌ی محلی به خاطر شیوه‌ی تودماغی حرف زدن اهالی مرغزار نیش‌دار است، مثل کابوی‌ها، و بیش‌تر مردان شلورهای بندی فاق‌بلند تنگ، کلاه کابوی استتسون و چکمه‌های پاشنه‌دار نوک‌تیز می‌پوشند. زمین صاف است و چشم‌اندازها به طرز چشم‌گیری گسترده‌اند؛ اسب‌ها، گله یا رمه‌ی گاوها و خوشه‌های سفیدی از سیلوهای غله که به سان معابد یونانی به زیبایی قد علم کرده‌اند، بسیار پیش‌تر از آن‌که مسافری به آن‌ها برسد رویت می‌شوند.

هولکام هم از دور قابل رویت است. نه این‌که چیز چندانی برای دیدن وجود داشته باشد – فقط تعدادی ساختمان که بی دلیل کنار هم ساخته شده‌اند و خط آهن اصلی سانتا فه از میان‌شان گذشته، کلاتی بی‌نظم و ترتیب از سمت جنوب با باریکه‌ای قهوه‌ای از رودخانه‌ی آرکانزاس، از شمال با اتوبان شماره‌ی ۵۰ و از شرق و غرب یا مرغزارها و مزارع گندم محصور شده است. بعد از باران، یا وقتی برف‌ها آب می‌شوند، گرد و خاک غلیظ خیابان‌های بی نام، بی سایبان و ناصاف به گل و لایی حسابی تبدیل می‌شود. یک سر شهر بنایی گچی و قدیمی و بی روح قد علم کرده است که روی سقفش تابلو الکتریکی «رقص» خودنمایی می‌کند، اما دیگر رقصیدنی در کار نیست و تابلو چندین سال است که خاموش شده. همان نزدیک، ساختمان دیگری است با یک تابلو بی‌ربط، این یکی به رنگ طلایی پوسته‌پوسته شده روی پنجره‌ای کثیف – بانک هولکام. بانک در سال ۱۹۳۳ ورشکست شد و اتاق‌های شمارش پول سابقش تبدیل شده‌اند به آپارتمان. این یکی از دو «خانه‌ی آپارتمانی» شهر است. نام دومی را که عمارتی فرسوده است، از آن‌جا که بیش‌تر کارکنان مدرسه‌ی محلی آن‌جا زندگی می‌کنند، گذاشته‌اند سرای معلمان. اما اگثر خانه‌های هولکام خانه‌های یک طبقه‌ی شیروانی‌داری هستند که جلوشان ایوان دارند.»

۵- استونر

این رمان قصه‌ی زندگی شخصیتی معمولی را روایت می‌کند. «استونر» در ابتدا مورد توجه علاقه‌مندان کتاب و منتقدان قرار نگرفت اما به تدریج به یکی از آثار کلاسیک ادبیات آمریکا در قرن گذشته تبدیل شد.

شخصیت اصلی داستان «استونر» آدمی عادی با زندگی عادی است اما قلم شیرین و روایت درخشان نویسنده باعث شد روایتی تلخ و خواندنی منتشر شود. مخاطبان کتاب همراه با شخصیت اصلی رمان به دانشگاه میزوری می‌روند، دو جنگ جهانی و احساسات گوناگون – عشق، خشم، دوستی، سختکوشی، ازدواج، معلمی و … – را ناقص تجربه می‌کنند.

در بخشی از رمان «استونر» که با ترجمه‌ی سعید مقدم توسط نشر مرکز منتشر شده، می‌خوانیم:

«-کتاب را باز کرد و وقتی این کار را کرد دیگر کتاب مال او نبود. گذاشت انگشتانش صفحه‌ها را ورق بزنند و احساس مورمور کرد، گویی آن صفحه‌ها زنده بودند. احساس مورمور شدن از انگشتان به پوست و استخوانش رسید. آن را دقیقه به دقیقه احساس می‌کرد و منتظر بود تا همه‌ی وجود او را فراگیرد و سرانجام هیجان قدیمی، مانند وحشت، او را در جایی که دراز کشیده بود میخکوب کرد. آفتابی که از پنجره می‌تابید روی صفحه‌ی کتاب افتاد و او نتوانست نوشته‌های آن را ببیند.

– در کتابخانه‌ی دانشگاه در میان قفسه‌های هزارها کتاب می‌گشت، و بوی چرم، پارچه‌ی نم‌کشیده، و صفحه‌های خشک و شکننده را فرومی‌کشید گویی بخوری نادر را بو می‌کند. گاهی می‌ایستاد، کتابی را از قفسه‌ای برمی‌داشت، و لحظه‌ای آن را در دست‌های بزرگ خود نگه می‌داشت، که از حسِ هنوز ناآشنای شیرازه، جلد و ورق‌های خم‌پذیر کتاب دچار لرزشی خفیف می‌شد. سپس کتاب را ورق می‌زد و قطعه‌ای را اینجا و آنجا می‌خواند. با احتیاط ورق می‌زد مبادا انگشتان ناشی‌اش برگ‌های کتابی را که جان می‌کندند تا کشفش کنند، بدرند و نابود کنند.

– گاهی وقت‌ها، همان‌طور که در کتاب‌هایش غوطه‌ور بود، یکباره این آگاهی به سراغش می‌آمد که چقدر کم می‌داند، و چقدر مطلب هست که هنوز نخوانده است؛ و آرامشی که برای یافتنش زحمت کشیده بود با این فکر از هم می‌پاشید که برای خواندنِ این همه کتاب و آموختنِ همه‌ی چیزهایی که باید بداند وقت زیادی برایش نمانده است.

– باید به یاد داشته باشید چه هستید و انتخاب کرده‌اید چه بشوید، و بدانید اهمیت آنچه را انجام می‌دهید چیست. نسل انسان پاره‌ای جنگ‌ها، شکست‌ها و پیروزی‌ها دارد که نظامی نیست و آن‌ها را در کتاب‌های تاریخ نمی‌نویسند. وقتی تلاش می‌کنید تصمیم بگیرید این را به یاد داشته باشید.

– استونر در اوایلِ جوانی عشق را همچون وضعیتی مطلق می‌دانست که اگر آدمی خوش‌اقبال باشد ممکن است به آن برسد. در دوران پختگی خود به این نتیجه رسید که عشق بهشتِ دینیْ دروغین است، و آدمی می‌تواند آن را با ناباوری سرگرم‌کننده، با تحقیری به‌غایت آشنا، و نوعی دلتنگی شرمسارانه نظاره کند. اما در میانسالی دریافت که عشق نه موهبت است و نه توهم؛ بلکه آن را کنشی می‌دانست که انسان به کمک اراده، هوش و قلبِ خود می‌آفریند و آن را لحظه به لحظه و روز به روز اصلاح و تعدیل می‌کند.

– سال‌های جنگ جهانی دوم به سرعت می‌گذشتند و استونر آن‌ها را چنان تجربه می‌کرد که گویی از میان توفانی طاقت‌فرسا می‌گذرد، با سر پایین، فک‌های به هم فشرده، و افکاری متمرکز بر گام‌های بعدی و بعدی. اما استونر به‌رغم همه‌ی استقامت بردبارانه‌اش و شیوه‌ی کُند و بی‌اعتنای گذرانِ روزها و هفته‌هایش، مردی به‌شدت دوپاره بود. پاره‌ای از او به طور غریزی از هراس ویرانی‌های پیوسته و نابودی عظیمی که به طور گریزناپذیری ذهن و جان را درهم می‌کوفت، به درون خود عقب می‌نشست. بار دیگر می‌دید دانشکده چگونه از معلمان جوان تهی می‌شود، و کلاس‌های درس چگونه مردان جوان خود را از دست می‌دهد، قیافه‌های جن‌زده‌ی کسانی را که باقی مانده بودند می‌دید، و می‌دید قلب‌ها چگونه به‌تدریج می‌میرند، همدلی نابود می‌شود و تلخی و بی‌توجهی جای آن را می‌گیرد. پاره‌ی دیگر استونر او را به‌شدت به سوی همان ویرانگری هولناکی می‌کشید که خود از آن می‌گریخت. او در درون خود تمایلی به خشونت می‌یافت که تا آن زمان از وجودش آگاه نبود. به درگیری و دخالت اشتیاق پیدا کرد، و می‌خواست طعم مرگ، لذت تلخ ویرانگری، و مزه‌ی خون را بچشد. او مملو از هردو احساس شرم و غرور شد، و بیش از همه از خود و زمانه و شرایطی که چنین اثری بر او گذاشته به تلخی مأیوس بود.

– جنگ فقط چند هزار یا چند صد هزار مرد جوان را نمی‌کشد. چیزی را هم در یک ملت نابود می‌کند که هرگز نمی‌توان آن را دوباره یافت. و اگر ملتی درگیر جنگ‌های زیادی شود، به‌تدریج به یک حیوان بدل خواهد شد، جانوری که ما – من و شما و امثال ما – از لجن بارش آورده‌ایم.»

۶- گتسبی بزرگ

رمان کلاسیک و ۱۸۰ صفحه‌ای «گتسبی بزرگ» نوشته‌ی اسکات فیتز جرارد، یکی از بزرگ‌ترین آثار ادبیات قرن بیستم است. این اثر قصه‌ی زندگی جی گتسبی، مردی فوق‌العاده ثروتمند و عشق‌اش را روایت می‌کند. برخی معتقدند شخصیت اصلی این رمان به نماد آرزوهای آمریکایی‌ها و مهمانی‌های‌شان تبدیل شده است. شخصیت جی رویاپردازی بود که رویاها را می‌دید و حتی شهامت ایستادگی در مقابل مشکلات برای رسیدن به آن را نیز داشت.

در بخشی از رمان «گتسبی بزرگ» که با ترجمه‌ی رضا رضایی توسط نشر ماهی منتشر شده، می‌خوانیم:

«در سال‌هایی که جوان‌تر و زودرنج‌تر بودم، پدرم نصیحتی به من کرد که هنوز ان را در ذهنم مرور می‌کنم.

پدرم گفته بود: هر وقت دیدی که می‌خوای از کسی ایراد بگیری فقط یادت باشه که آدم‌های دنیا همه این موقعیت‌ها رو نداشتن که تو داری

چیزی بیشتر از این نگفته بود، ولی ما همیشه با کمترین کلمات منظورمان را خوب می‌رساندیم، و من می‌فهمیدم که پدرم منظورش خیلی بیشتر از همین یک جمله بوده. در نتیجه، من عادت کرده‌ام که قضاوت‌هایم را توی دلم نگه دارم، و همین خصوصیات باعث شده که باطن عجیب و غریب خیلی از آدم‌ها برایم رو بشود و در عین‌حال گرفتار آدم‌های پرچانه کارکشته‌ای هم بشوم.

اگر این خصوصیت در آدم معمولی دیده بشود، آدم غیرمعمولی زود تشخیص می‌دهد و به آن می‌چسبد، و به همین علت هم در کالج به ناخق متههم می‌کردند که سیاست‌بازم، چون سنگ‌صبور آدم‌های غریبه‌ای می‌شدم که اختیار خودشان را نداشتند.

خیلی وقت‌ها که با دیدن نشانه‌های مسلم می‌فهمیدم که انگار قرار است راز دلی فاش بشود، خودم را می‌زدم به خواب، به حواس‌پرتی، یا بی‌اعتنایی، بخصوص که راز دل گفتن جوان‌ها، یا لااقل الفاظی که برای راز دل گفتن به کار می‌برند، معمولا شبیه رونویسی از دست یکدیگر است، آن هم با قلم‌خوردگی‌های فاحش.

قضاوت نکردن آدم برمی‌گردد به امیدواری زیاد. پدرم خیلی حق‌به‌جانب می‌گفت و من هم حق‌به‌جانب تکرار می‌کنم که بخشی از مواهب اولیه زندگی در زمان تولد نامساوی تقسیم می‌شود، و من هنوز کمی می‌ترسم که اگر از این نکته غافل بمانم چیزی از دست بدهم.»

Nic

Related post

دیدگاهتان را بنویسید