۵ کتاب خواندنی از فریدریش دورنمات، خالق رمانهای مهیج پلیسی
رمانهای پلیسی، داستانهایی پرطرفدار و پرخواننده در سراسر دنیا هستند. این کتابها نثر گیرایی دارند و فضای ابهامآمیز آنها خوانندگان را به خود جلب میکنند. معمولا در این کتابها عناصر شگفتیآفرین و نبوغآمیز زیادی وجود دارند که موجب سرگرمی خواننده میشوند. بدون تردید یکی از برترین نویسندگان رمان پلیسی، «فریدریش دورنمات» است. داستانهای جنایی و پلیسی این نویسنده توصیفات دقیق و جزئی فراوانی دارد و به خواننده کمک میکند تا خود را جای نقشهای داستان قرار دهد. معمولا داستانهای فریدریش دورنمات به گونهای است که در آنها یک عنصر کوچک و پیش پاافتاده که در وهله اول، برای توصیف یک فضا به کار رفته است، نقشی محوری و مهم پیدا میکند و باعث تغییر مسیر داستان میشود. این یادداشت برای معرفی تعدادی از آثار این نویسنده است. اما پیش از آن، مختصری با زندگی «فریدریش دورنمات» آشنا میشویم.
کودکی و نوجوانی
«فریدریش دورنمات» در ۵ ژانویه سال ۱۹۲۱ در یکی از مناطق روستایی نزدیک به برن سوئیس به نام کونولفینگن دیده به جهان گشود. بیشتر ساکنان این منطقه سوئیس آلمانیزبان بودند و او هم در خانوادهای آلمانی بزرگ شد. پدربزرگ دورنمات یک شخصیت سیاسی موثر و شاعری با زبان تند و تیز بود. پدرش نیز به عنوان کشیشی پروتستان و پیروی سنت کلیسای کالونی فعالیت میکرد. این دو شخصیت تاثیر بسیار زیادی بر روی باورها و جهانبینیهای دورنمات داشتند. اعضای این خانواده از وضعیت مالی نسبتا باثباتی بهرهمند بودند. کودکی فریدریش در همین منطقه روستایی سپری شد. این خانواده کونولفینگن را در ۱۳ سالگی فرزندشان ترک کردند و به خود برن پایتخت سوئیس رفتند. زیرا پدر فریدریش باید به عنوان کشیش در یک بیمارستان کار میکرد.
دورنمات اصلا دوست نداشت تا در مدرسه درس بخواند و همیشه از محیط آموزشگاه فراری بود. او سه سال را در یک مدرسه راهنمایی مسیحی درس خواند اما از آنجا اخراج شد. برای همین او را به مدرسهای با قوانین سادهتر بردند. سابقه رفتاری و تحصیلی نامناسب این نویسنده، مانع از آن شد که به انستیتوی هنر راه پیدا کند اما از همان دوره نوجوانی او عاشق دیدن تئاتر بود.
دوره جوانی و تحصیلات «فریدریش دورنمات»
همانطور که گفتیم « فریدریش دورنمات» نتوانست به انستیتوی هنر راه پیدا کند و ترجیح داد برای تحصیل به سراغ رشته فلسفه برود. این اتفاق برای او خوشایند بود و بعدها که به سراغ نویسندگی رفت، به کارش آمد. برای همین است که داستانهای دورنمات از غنای فکری بالایی برخوردار هستند. او برای تحصیل در فلسفه، وارد دانشگاه زوریخ شد اما ترجیح میداد که در برن درس بخواند. برای همین دانشگاهش را تغییر داد. فریدریش در هنگام تحصیل، حمایتی از جانب خانواده خود، دریافت نمیکرد و ناچار بود برای گذران زندگیاش تدریس کند. او به شاگردان خود زبان لاتین و یونانی میآموخت.
با آغاز جنگ جهانی دوم و علیرغم بیطرف بودن سوئیس، در این کشور نیز وضعیت جنگی اعلام شد و بسیاری از نیروهای ذخیره به خدمت فراخوانده شدند. « فریدریش دورنمات» نیز از این قاعده مستثنی نبود و به ارتش پیوست. او پس از پایان دوره خدمت خود در سال ۱۹۴۲، به دانشگاه مبدائش یعنی زوریخ بازگشت. اما در آنجا درس نمیخواند و بیشتر زمانش را در محافل هنری میگذراند. یک سال به همین منوال گذشت تا در سال ۱۹۴۳، پزشکان متوجه شدند که فریدریش به هپاتیت مبتلا شده است. به همین خاطر او توانست دوباره به دانشگاه برن بازگردد. تز دکترای دورنمات « سورن کییرکگارد و تراژدی» نام داشت. او تلاش کرده بود تا میان فلسفه و علاقهاش به نمایشنامه، پیوندی برقرار کند.
ورود به نویسندگی و درونمایه آثار
« فریدریش دورنمات» از همان کودکی شیفته ادبیات و تئاتر بود. او در دوران دانشگاهش نیز دستی بر قلم داشت و به هنر علاقه نشان میداد. بسیاری دورنمات را نقاشی قابل تحسین میدانستند. اما اولین اثر چاپی این نویسنده، نمایشنامهای با نام «این نوشته شد» نام داشت که در سال ۱۹۴۷ به چاپ رسید. در اثر فوق، جنگهای حاکم بر قرن ۱۶ اروپا به عنوان منبع الهامی برای نویسنده، مورد توجه قرار گرفتهاند. هنگامیکه نمایشنامه فوق بر روی پرده رفت؛ تماشاگران از آن ناراضی بودند اما منتقدان دریافتند که با ستاره دیگری در دنیای ادبیات، روبرو شدهاند.
کار و فعالیت ادبی دورنمات تدریجا افزایش پیدا کرد، بسیاری از منتقدان، نمایشنامه «ملاقات با بانوی سالخورده» را مهمترین و موفقترین نمایشنامه «فریدریش دورنمات» میدانند.
در داستانهای دورنمات میتوان نشانههایی از شکوه دوران گذشته روم و یونان باستان را دید. این تمدنها منبع الهام مهمی برای فریدریش به حساب میآمدند. از سوی دیگر به دلیل کشیش بودن پدر این نویسنده، او با تعلیمات مسیحی آشنا بود و به همین خاطر، کتابهای او معمولا ارجاعاتی به مسیحیت دارند.
یکی از اساسیترین مسائلی که ذهن دورنمات را درگیر کرده بود و اثرش را میتوان در کتابهایش دید «مسئله عدالت» است. در داستانهای این نمایشنامهنویس، بیعدالتی مورد نقد قرار میگیرد و در آنها شخصیتهایی هستند که دوست دارند عدالت برقرار شود. با این وجود «فریدریش دورنمات» نویسنده افسرده و بدبینی به شمار نمیرفت و همیشه نگاهی مثبت به جهان داشت.
خواندن آثار «فریدریش دورنمات» برای چه کسانی مناسب است؟
داستانهای آقای «فریدریش دورنمات» برای طرفداران ادبیات آلمانی خواندنی و مناسب خواهد بود. اگر طرفدار کتابهایی سرگرمکننده و مهیج هستید، رمانهای این نویسنده به کارتان خواهند آمد. نمایشنامههای دورنمات نیز به علاقهمندان نمایشنامهخوانی توصیه میشوند. در این آثار معمولا مسئله عشق، خیانت و جنون مورد بررسی قرار میگیرند. کتابهای فریدریش دارای ارجاعات ظریف سیاسی و نقدهای اجتماعی هستند، اگر چنین سبک کتابهایی را دوست دارید، دورنمات نویسنده محبوبتان خواهد شد.
در ادامه این یادداشت با تعدادی از آثار آقای دورنمات آشنا خواهیم شد.
کتاب «قول»
رمان «قول» با نام فرعی «فاتحهای بر رمان پلیسی» آخرین کتاب از «فریدریش دورنمات» در ژانر پلیس است. نگارش این اثر در سال ۱۹۵۴ به پایان رسید. نویسنده در ابتدا آن را به صورت فیلمنامه منتشر کرد اما در سال ۱۹۵۷، این اثر به صورت کتاب چاپ شد و دو سال پس از انتشار در سال ۱۹۵۹ یک جایزه سوئیسی را نصیب خود کرد. این رمان جذابیت روایی بینظیری دارد و نویسنده در واپسین اثر جنایی-پلیسی خود تمامی نبوغش را به کار برده است. داستان با مکالمه میان یک نویسنده رمانهای پلیسی و رئیس پلیس سابق ایالت زوریخ سوئیس شروع میشود.
این دو با یکدیگر همراه و همسفر میشوند. رئیس پلیس سابق نیز انتقادهایی به شیوه نگارش داستان نویسنده میکند و به او درباره واقعیات کار جنایی میگوید. صمیمیت میان نویسنده و پلیس سابق افزایش مییابد و پلیس تصمیم میگیرد تا یکی از اتفاقات واقعی دوره خدمت خود را برای نویسنده تعریف کند.
ماتئی یکی از بازرسهای برجسته اداره پلیس ناحیه است، فعالیت حرفهای او به زودی پایان میپذیرد زیرا ماتئی دارد بازنشسته میشود. دقیقا در آخرین روز کار بازرس به او خبری هولناک میرسد. جنایتی وحشتناک به وقوع پیوسته است و دختر بچهای با بدن تکه تکه شده را در جنگل پیدا کردهاند. بازرس یا شنیدن این اتفاق شوکه میشود و به مادر دختر مقتول قول میدهد که هر طور شده است، قاتل را پیدا میکند تا او به سزای اعمالش برسد و عدالت دربارهاش اجرا شود. یافتن این قاتل به هیچ عنوان کار آسانی نیست و به همین دلیل مسیر زندگی بازرس ماتئی تغییر پیدا میکند. لازم به ذکر است که این بازرس، حسن شهرت بالایی در بین همکارانش دارد و همگان او را به خود عملکردش مورد تحسین و ستایش قرار میدهند. این داستان فراتر از یک رمان کلاسیک پلیسی است و در پشتش، بنمایههای فلسفی گوناگونی درباره عدالت وجود دارد.
کتاب «قول» اثری الهامبخش برای سینماگران است. در سال ۲۰۰۱ فیلمی با همین نام و به کارگردانی « شون پن» به پرده سینماها راه پیدا کرد. خواندن اثر فوق، در حدود ۴ ساعت زمان نیاز دارد. این کتاب توسط آقای «محمود حسینیراد» ترجمه شده است.
در بخشی از کتاب «قول» میخوانیم:
صدایش بلند بود و حرکاتش سرزنده. مردی رک و راحت که هم جذبم میکرد هم دفع. ساعت که حدود سه شد. و چهار جانیواکر دیگر هم که بعد ازاولی خوردیم، مرد پیشنهاد کرد فردا مرا با آپل کاپیتانش به زوریخ برساند. از آنجا که ناحیهُ خور و اصولا این بخش سوییس را آنچنان نمیشناختم, دعوتش را قبول کردم. دکترح. به عنوان عضو کمیسیون یکی از ایالتها به خور آمده بود و اوضاع جوی مانع برگشتش شده بود. به همین خاطر سخنرانی من را گوش کرده بود. اما اظهارنظری نکرد و فقط یکبار گفت: «بیان شما کمی ناشیانه است.»
صبح روز بعد راه افتادیم. دم دمای سحر- برای این که بتوانم کمی بخوابم – دو تا آرامبخش خورده بودم و هنوز منگ بودم. هوا هنوز درست روشن نشده بود. گرچه مدتی از روز میگذشت. گوشهای از آسمان مثل فلز میدرخشید. غیر از این فقط ابرها بودند که اینسو و آنسو میرفتند. سنگین, بدون عجله و پربرف، انگار زمستان هنوزاین بخش کشور را ترک نکرده بود. شهر در محاصره کوهها بود. اما کوهها عظمتی نداشتند و بیشتربه کپههای خاک شباهت داشتند.انگارگو بزرگی کنده باشند. خود خور هم سنگی, خاکستری با ساختمانهای بزرگ اداری،نمیتوانستم باور کنم که در این منطقه انگور می کارند. سعی کردیم برویم داخل محله قدیمی شهر اما با آن اتومبیل بزرگ راه را اشتباه رفتیم, وارد کوچههای بنبست و خیابانهایی یک طرفه شدیم, و بالاجبار باید برای خارجشدن از آن هزارتوی خانهها و ساختمانها دندهعقب میرفتیم که کار دشواری بود؛ تمام خیابانها یخزده هم بودند، و وقتی بالاخره از شهر بیرون آمدیم. خوشحال شدیم. گرچه من موفق نشده بودم چیزی از این شهر قدیمی اسقفنشین ببینم. مثل یک فرار بود. خسته و مثل سرب سنگین، داشتم چرت میزدم.
کتاب «قاضی و جلادش»
در داستان «قاضی و جلادش» اثر «فریدریش دورنمات» اتفاقی عجیب و غیرمنتظره رخ میدهد. ما در این کتاب، بازرسی پیر و درگیر با بیماری را داریم که حداکثر یک سال از عمرش باقی مانده است. این بازرس پیر، برلاخ نام دارد. او رئیس ماموری جوان و بااستعداد است که به خوبی دارد فوت و فنهای کارآگاهی را یاد میگیرد. اما به شکلی غیرمنتظره به قتل میرسد. معمولا در رمانهای پلیسی، به خطر افتادن جان خود شخصیت کاراگاهها متداول نیست. نویسنده در اینجا یک عادت و رویه مشهور را به چالش میکشد. حال با بحرانی که اتفاق افتاده است، خود آقای برلاخ باید در جستجوی قاتل بگردد. نکته مهم اینجاست که در داستان فوق، آقای برلاخ به هیچ عنوان ظاهری قهرمانانه ندارد. معمولا در فیلمها و سریالها، مامورین پلیسی که به دنبال جنایتکارها میروند، صاحب نبوغی بسیار بالا هستند و وضعیتی مشابه ابرقهرمانها دارند. اما در این داستان، از این خبرها نیست!
این داستان دارای درونمایهای پیچیده و مهم است. با اینکه تقابل خیر و شر را در داستان میبینیم. اما هیچ شخصیتی کاملا سفید یا کاملا سیاه نیست. در این رمان نسبتا کوتاه، خواننده یکباره با اصل مطلب مواجه میشود. در آغاز کتاب، توصیفاتی از فضای قتل و خونریزی وجود دارد تا ما بتوانیم زودتر با داستان ارتباط بگیریم. لازم به ذکر است که این داستان در سوئیس رخ میدهد.
«قاضی و جلادش» در سال ۱۹۵۰ به زبان آلمانی منتشر شد و چهار سال پس از آن، به زبان انگلیسی به چاپ رسید. استقبال بینظیر از کتاب فوق باعث شد تا این اثر به زبانهای دیگری نیز برگردانده شود. این رمان خواندنی توسط آقای «محمود حسینیزاد» به فارسی ترجمه شده و نشر ماهی آن را چاپ کرده است. مطالعه این اثر مجموعا به سه ساعت زمان نیاز دارد.
در بخشی از کتاب «قاضی و جلادش» میخوانیم:
برلاخ فکر کرد: «چرا اینقدر عصبی است؟»
بالاخره هونگرتوبل با بدخلقی گفت: «نه نیست.» و مجله را گذاشت روی بقیهی مجلهها روی میز: «بده. دستت را بده. باید نبضت را بگیرم.»
دقیقهای سکوت برقرار شد. بعد پزشک دست دوستش را ول کرد و نگاهی انداخت به گزارش پزشکی بالای تخت.
وضعت بد نیست هانس.
برلاخ پرسید: «یک سال دیگر؟»
هونگرتوبل کمی دستپاچه شد و گفت: «فعلاً حرفش را نزنیم. باید مواظب خودت باشی و مرتب برای معاینه بیایی.»
پیرمرد غری زد که همیشه مواظب خودش هست.
هونگرتوبل هم گفت اگر اینطور باشد که خوب است. و خداحافظی کرد.
بیمار، ظاهرا با بیتفاوتی. گفت: «آن لایف را بده من.» هونگرتوبل مجلهای از روی مجلههای روی میز کنار تخت برداشت.
بازرس گفت: «این را نه.» و با پوزخندی به دکتر نگاه کرد: «همان را که ازم گرفتی میخواهم. به این سادگیها دست از سر اردوگاه مرگ برنمیدارم.»
هونگرتوبل تأملی کرد. وقتی نگاه محکزن برلاخ را متوجه خود دید سرخ شد و مجله را به او داد. بعد هم انگار از مسئلهای ناراحت باشد از اتاق بیرون رفت.
پرستار به مجلهی روی تخت برلاخ اشاره کرد و پرسید: «این را هم ببرم؟»
پیرمرد گفت: «نه. این را نه.»
پرستار آمد. بازرس گفت که مجلهها را ببرد.
کتاب «سوءظن»
کتاب «سوءظن» داستانی در امتداد «قاضی و جلادش» است. در این داستان بازرس برلاخ وضعیت سلامتی اسفبارتری نسبت به گذشته دارد و با مرگ دست و پنجه نرم میکند. او مجبور است که در بیمارستان باشد بلکه پایان حیاتش اندکی به تاخیر بیافتد. هر چند در این اثر «فریدریش دورنمات» بازرس، وضعیت سلامتی نامساعدی دارد اما هنوز شم کارآگاهی او کار میکند. برلاخ در حال مطالعه گزارشی در یک مجله است که تصویری را میبیند، این عکس برای او مقداری آشناست و شباهت زیادی به دکتر معالجش در همان بیمارستان دارد. منتهی مسئله این است که در مجله، آن چهره را به عنوان یک جنایتکار عضو حزب نازی معرفی کردهاند!
معمولا کارآگاهها در داستانهای پلیسی، چهرهای مانند قهرمانها دارند اما در کتاب «سوءظن» کارآگاه امکان آن را ندارد که حتی از بیمارستان خارج شود. شم کارآگاهی او هنوز کار میکند. اما نیازمند منابع بیشتری برای احراز هویت پزشک است. او در این زمینه نبوغ به خرج میدهد و از همه چیز برای رسیدن به سرنخهای بیشتر کمک میگیرد.
آقای دورنمات برای نوشتن این داستان از یک شخصیت واقعی الهام گرفته است؛ دکتر ژوزف منگله، یک پزشک عضو حزب نازی بود که در جنایتهای اردوگاه آشویتس دست داشت. او تعیین میکرد که چه کسی به اتاقهای گاز برود یا چند صباحی بیشتر زنده بماند. علاوه بر این، او آزمایشهای وحشتناکی را نیز بر روی زندانیان که عمدتا کودکان و زنان بودهاند انجام داده است. این کتاب بنمایههای فلسفی قدرتمندی نیز دارد و به تقابل میان خیر و شر میپردازد.
داستان «سوءظن» در سال ۱۹۵۱ و تنها شش سال پس از جنگ جهانی دوم چاپ شد. به دلیل موضوع جذابی که این کتاب داشت، ترجمه آن خیلی زود به زبانهای مختلف به چاپ رسید. آقای « محمود حسینینژاد» این کتاب را به زبان فارسی ترجمه کرده و نشر ماهی آن را به چاپ رسانده است. برای مطالعه این اثر حدودا به ۳ ساعت زمان نیاز داریم.
در بخشی از کتاب «سوءظن» میخوانیم:
برلاخ گفت: «اشمید باید دیشب به مأموریت میرفت, باید فوری میرفت, از من هم خواهش کرده چیزی را برایش بفرستم. خانم شونلر لطف کنید و اتاقش را به من نشان بدهید.»
خانم شونلر سری تکان داد و از میان راهرو و از جلوی تابلوی بزرگی با قاب طلایی پت و پهن رد شدند. برلاخ نگاهی کرد, تابلوی جزیره مردگان بود.زن چاق درحالی که در اتاق را باز می کرد پرسید: «آقای اشمید کجاست؟»
برلاخ نگاهی به سقف انداخت و گفت: «خارج از کشور.»
اتاق در طبقه همکف بود و از پنجره رو به حیاط، باغ کوچکی دیده میشد با درختهای کهنسال و قهوهایرنگ کاج که انگار بیمار بودند. چون زمین پوشیده بود از سوزنهای کاج. ظاهرآً این اناق زیباترین اتاق ساختمان بود. برلاخ بهطرف میزتحریر رفت و دوباره نگاهی به دوروبر انداخت. روی کاناپه کراواتی افتاده بود که مال مرد مرده بود.
خانم شونلر با کنجکاوی پرسید: «مطمئناً آقای اشمید در منطقهٌ استوایی است. مگرنه آقای برلاخ؟» برلاخ که کمی جا خورده بود. گفت: «نه، در منطقه استوایی نیست., آن بالابالاهاست.»
خانم شونلر چشمهایش گرد شد و دستهایش را کوبید به هم: «یا خدا، هیمالیا؟»
برلاخ گفت: «یک همچو جاهایی، تقریبا نزدیک شدید.» پروندهای را که روی میزتحریر بود باز کرد و بعد فورا برداشت و زد زیر بغل.
«چیزی را که باید برای آقای اشمید بفرستید، پیدا کردید؟»
«پیدایش کردم.»
کتاب «ازدواج آقای میسیسیپی»
کتاب «ازدواج آقای میسیسیپی» یک نمایشنامه جذاب درباره مفهوم عدالت است که چهار شخصیت اصلی دارد. یکی از آنها آقای میسیسیپی است. او به اجرای سفت و سخت عدالت معتقد است. آناستازیا نیز یکی از شخصیتهای این داستان محسوب میشود؛ زنی فرصتطلب و روسپیباره که همسرش آقای وزیر را مسموم کرده و به قتل رسانده است. او همه چیز را برای خود میخواهد. یکی دیگر از شخصیتهای این داستان، سن کلود نام دارد. او را میتوان هوادار پروپاقرص کمونیسم دانست. به باور سن کلود، ثروت باید عمومی شود. کنت اوبله نیز آخرین شخصیت مهم این داستان محسوب میشود. او به آزادی و سعادتمندی همه ابنای بشر اعتقاد دارد و به همین منظور همه ثروت خود را برای تحقق این هدف، بخشیده است.
این چهار کاراکتر ماهیتی نمادین دارند، هر چند آناستازیا و همسر مقتولش، صرفا به منافع خود توجه میکنند اما مابقی شخصیتها به نحوی دوست دارند دنیا را تغییر دهند و به همین دلیل مجادلهای در میان آنها شکل میگیرد که ادامه نمایشنامه را پیش میبرد. هنگام خواندن این اثر باید توجه کنیم که با یک نمایشنامه مدرن روبرو هستیم. فعلها در این کتاب، مقداری پس و پیش شدهاند و تمام داستان تنها در یک اتاق رقم میخورد.
کتاب «ازدواج آقای میسیسیپی» اثری برای نقد بنیانهای دنیای مدرن است. در این دنیا تنها کسی خوشبخت میشود که به دنبال منفعت شخصی خود رفته است.
«فریدریش دورنمات» این اثر را در سال ۱۹۵۲ نوشته است. نمایشنامه فوق طرفداران بسیار زیادی دارد؛ این کتاب توسط «حمید سمندریان» نویسنده و کارگردان ایرانی، به فارسی ترجمه شد و نشر قطره آن را به چاپ رساند.
در بخشی از کتاب «ازدواج آقای میسیسیپی» میخوانیم:
اتاقی است که شرح تجمل و شکوه «بورژوازی» قدیمی، آن چندان آسان نخواهد بود. ولی از آنجا که تمام ماجرا از آغاز تا پایان» در همین اتاق اتفاق میافتد و میتوان گفت که این نمایشنامه سرگذشت خود این اتاق است. مجبور بهتشریح آن هستیم. وضع اتاق. بهطور عجیبی گیجکننده است. در انتهای صحنه. دو پنجره قرار دارد. منظرهی پشت پنجرهها با هم ناهماهنگ است. در طرف راست. یک درخت سیب و در پشت آن منظرهی یکی از شهرهای شمالی. با یک کلیسا بهسبک «گوتیک» دیده میشود و در طرف چپ. یک درخت سرو، بقایای یک معبد قدیمی. یک خلیج و بندر بهچشم میخورد. بسیار خوب. بین دو پنجره. بههمان ارتفاع. یک ساعت دیواری که آن هم بهسبک «گوتیک» ساخته شده است نصب میباشد. میرویم طرف دیوار سمت راست. روی این دیوار, دو در وجود دارد. دری که عقبتر است. توسط یک رواق کوچک. به اتاق بزرگتری متصل میشود. این در چندان مهم نیست. من فقط در پردهی پنجم از آن استفاده خواهم کرد. دری که جلوتر و در سمت راست قرار دارد. بهیک سرسرا و راهروی خروجی منتهی میشود. پشت این سرسرا. شاید طرف چپ آن، آشپزخانه قرار دارد. لازم نیست فکر و خیالمان را مشغول کنیم که بنای این خانه. چه صورتی میبایستی داشته باشد. فکر میکنیم: این یک خانهی اشرافی قدیمی است که بهطور مبهمی تغییر شکل داده است. میان دو در طرف راست. یک قفسهی جای ظروف موجود است و من اینبار پیشنهاد میکنم که این قفسه. بهسبک زمان «لوئی پانزدهم» باشد. روی قفسه. یک الههی عشق قرار دارد. البته از گچ.
کتاب «ملاقات بانوی سالخورده»
«ملاقات بانوی سالخورده» یک نمایشنامه در سبک کمدی سیاه و یکی از پراقبالترین نمایشنامههای «فریدریش دورنمات» است. در این داستان، یک شخصیت محوری به نام کلر زاخانسیان وجود دارد که صاحب ثروتی بسیار زیاد است. از او خواستهاند تا به شهر زادگاهش بازگردد و به مردم آنجا کمک کند. شهری به نام گولن، که روزگاری وضعیت خوب و مساعدی داشته اما بنا بر دلایل نامعلوم، رکود و فقر در آن ریشه دوانده است. کلر یک خواسته مشخص دارد و آن هم محاکمه کسی است که باعث شده او از زادگاهش آواره شود.
کلر زاخانسیان، در دوران جوانی خود مورد تعرض جنسی قرار گرفته بود و در دادگاهی ناعادلانه مجبورش کرده بودند تا شهر زادگاهش را ترک کند. او اکنون به دنبال انتقام آمده بود.
این اثر در سال ۱۹۵۵ توسط نویسندهاش به چاپ رسید و خیلی زود به زبانهای مختلف ترجمه شد. «حمید سمندریان» این نمایشنامه را به فارسی ترجمه کرده و نشر قطره آن را چاپ کرده است. در سال ۱۳۹۹ فیلم «بیهمه چیز» به کارگردانی محسن قرایی و با اقتباس از این نمایشنامه ساخته شد.
در بخشی از کتاب «ملاقات بانوی سالخورده» میخوانیم:
مأمور اجرا: سلام آقای شهردار. مخلص جنابعالیم.
شهردار: اینجا چی میخواید آقای مأمور اجرا؟
مأمور اجرا: آقای شهردار خودشون بهتر میدونن! کار بزرگ و بسیار پر مسئولیتی بهمن واگذار شده. میدونین یک شهر تمومو ضبط کردن یعنی چی؟
شهردار: توی شهرداری غیر از یک ماشین تحریر کهنه چیز دیگهای پیدا نمیکنین.
مأمور اجرا: آقای شهردار موزهی محلی گولن خاطرشون نیست.
شهردار: سه سال پیش هر چی بود فروختیم به آمریکا. صندوقهای ما خالیه. دیگه کسی مالیات نمیده.
مأمور اجرا: باید تحقیق کرد علتش چیه. مملکت داره ترقی میکنه. اونوقت دست بر قضا گولن با اون کورههای آهنگری میدان خورشیدش ورشکست میشه.
شهردار: این وضع برای خود ما هم یک معمای اقتصادی شده.
اولی: ضربهایه که فراماسونها به این شهر زدن.
دومی: همهاش زیر سر یهودیهاست.
سومی: سرمایهداری بزرگ کمین کرده.
چهارمی: سرنخها دست کمونیزم بینالمللیه.
پایان زندگی «فریدریش دورنمات»
یک دهه پایانی زندگی «فریدریش دورنمات» در آرامش سپری شد. او نهایت امر در ۱۴ دسامبر سال ۱۹۹۰ و بر اثر سکته قلبی در نوشاتل سوئیس درگذشت. دورنمات در طول زندگی خود یکبار ازدواج کرد و همسرش بازیگر سوئیسی، خانم لوتی گاسیلر بود. آنها از این ازدواج سه دختر داشتند.۰