۴ رمان برجسته که باید به توصیه کارگردان مجموعه «پدرخوانده» بخوانید
مجموعه سینمایی «پدرخوانده» را تقریبا همه دوست دارند. از مخاطب معمولی گرفته تا نظریهپرداز معتبر، متخصصان شاخههای مختلف علوم انسانی و حتی سیاستمداران. پس به نظر میرسد یا آثاری طرفیم که راحت درک شدهاند. به ندرت پیش میآید کسی که اولینبار یک قسمت از مجموعه پدرخوانده را میبیند، همان واکنشی را نشان دهد که بعد از تماشای فیلمی از بونوئل، گدار یا برگمان نشان میدهد. راز موفقیت و محبوبیت و علاقهی شیفتگان سینما در نسلهای گوناگون به این مجموعه سینمایی چیست؟ همه متفقالقولاند که فارغ از درخشش سایر عوامل، نقش فرانسیس فورد کوپولا به عنوان نویسنده فیلمنامه و کارگردان، در این موفقیت مرکزی بوده است.
کوپولا در خانوادهای ایتالیایی که به شهر دیترویت ایالت میشیگان مهاجرت کرده بودند به دنیا آمد. پدرش، کارمینه کوپولا، آهنگساز و موسیقیدان ارکستر شهر دیترویت بود و فلوت میزد. مادرش هم هنرپیشهای با استعداد بود.
فرانسیس برای کم کردن درد و رنج فلج اطفال کتابها را میبلعید و روزانه صدها کلمه مینوشت. او به پشتوانهی مطالعهی خستگیناپذیر و قلم روان به دانشگاه هوفسترا هاوایی رفت و ادبیات نمایشی خواند.
فیلمسازی را با دستیاری راجر کورمن شروع کرد. سه سال بعد از نوشتن اولین فیلمنامه و ساخت اولین فیلماش نخستین جایزهی اسکارش را در سال ۱۹۶۶ برای نوشتن فیلمنامهای اقتباسی گرفت.
بسیاری از کارشناسان و اهل نظر خورهی کتاب بودن را در موفقیت کوپولا موثر میدانند. آنها سهگانهی «پدرخوانده» را شاهد مثال میآورند که او بعد از مطالعهی رمان و اقتباس از آن ناماش در تاریخ سینما جاودانه شد.
کوپولا علاوه بر مطالعهی آثار نویسندگان جوان و پر طرفدار، عاشق ادبیات کلاسیک است. او در فواصل گوناگون زمانی مرورشان میکند تا راه و رسم نوشتن را بیاموزد. در این مطلب با چهار رمان کلاسیک که کارگردان مشهور شیفتهشان است، آشنا میشوید.
۱. مادام بوآری
گوستاو فلوبر یکی از نویسندگان رئالیست فرانسوی برای به دست آوردن دل دوستاناش که از اثر قبلیاش ناراضی بودند «مادام بوآری» را در پنج سال نوشت و کتابخوانهایی که به جنبههای گوناگون عشق علاقه دارند را راضی کرد. این اثر داستان دختری دور از شهر که به زیبایی و ثروت علاقه دارد و برای ارضاء جاهطلبیهایش تلاش میکند وارد طبقهی بالای اجتماع شود را روایت میکند.
در بخشی از رمان «مادام بوآری» که با ترجمهی مهستی بحرینی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«در کلاس مطالعه بودیم که مدیر وارد شد، و به دنبال او «شاگرد تازهای» با لباس شهری، و فراش مدرسه که میز تحریر بزرگی را میاورد. آنهایی که خوابیده بودند بیدار شدند و همگی به حالتی که گفتی در حین کار غافلگیر شده باشیم، از جا برخاستیم.
مدیر اشاره کرد که بنشینیم، سپس رو به معلم کرد و آهسته گفت:
– آقای روژه، این شاگرد را به شما میسپارم. فعلا به کلاس هفتم میرود اما اگر در درس و رفتارش شایستگی نشان دهد، چنانکه سنش اقتضا میکند، به کلاس بزرگتر خواهد رفت.
تازهوارد، در گوشهای، پشت در مانده بود به طوری که او را درست نمیدیددیم. پسری روستایی بود، کموبیش پانزدهساله، و از همه ما قدبلندتر. با موهای صاف کوتاه بر روی پیشانی، به سرودخوانهای کلیساهای دهات میمانست. قیافهای معقول داشت و سخت معذب به نظر میرسید. با آنکه چهارشانه نبود، حلقه آستینهای کت ماهوتی سبزش که دکمههای سیاه داشت، انگار مانع حرکتش میشد؛ و از چاک سرآستینهایش، مچهای سرخش که به برهنگی عادت کرده بود، به چشم میخورد. پاهایش با جورابهای آبی، از شلوار زردرنگی که بندهایی کشی آن را محکم به بالا میکشید، بیرون زده بود. کفشهای زمخت و میخداری به پا داشت که خوب واکس نخورده بود.
از بر خواندن درسها شروع شد. او با دقت و توجه بسیار، چنان که به وعظی، گوش داد و حتی جرات نکرد پاهایش را روی هم بیندازد و آرنجهایش را روی میز بگذارد. و در ساعت دو، که زنگ زده شد، دبیر بناچار به او یادآوری کرد که باید بلند شود و با ما در صف قرار بگیرد.
عادتمان بود که وقت ورود به کلاس کلاههایمان را به زمین بیندازیم تا دستهایمان آزادتر باشد؛ لازم بود که از همان پای در کلاه را به نحوی زیر نیمکت پرتاب کنیم که به دیوار بخورد و گرد و خاک بسیار بپا کند: رسم کار این بود.
اما شاگرد تازه حتی بعد از آن که دعا به پایان رسید هنوز کلاهش روی زانوهایش بود؛ یا متوجه این رسم ما نشده یا این که جرات نکرده بود از آن پیروی کند. کلاهش یکی از آنهایی بود که شکل ترکیبی دارند و عنصرهایی از کلاه پوستی، شاپکا، کلاه شاپوی گرد، کاسکت پوست سمور و عرقچین کتانی در آنها دیده میشود، یکی از آن اشیاء محقری که زشتی خموشانهشان همچون صورت یک سفیه به نحو ژرفی گویاست. بیضوی بود و مغزهایی محدب نگهش میداشت. پایینش سه رشته برجستگی لولهوار مدور بود که به لوزیهایی متناوب، یک در میان از مخمل و پوست خرگوش خنک کیشد که باریکه سرخی از هم جداشان میکرد.»
۲. تربیت احساسات
گذشت زمان نشان داد نظر فلوبر دربارهی «تربیت احساسات» نادرست است. هانری سهآو، رفیق نویسنده با تعریف کردن از این رمان نویسنده را شگفتزده کرد. فلوبر که فکر میکرد اهل کتاب از این اثر استقبال نمیکنند به دوستش گفت: کتابم چون هرمی درست نمیکند که رویاها و توهمهای خواننده را جذب کند در مقایسه با مادام بوآری خوانده نشد.
امروزه «تربیت احساسات» به دلیل آشوب، چندگانگی و انقطاع رمان نوگونهای که دارد مورد توجه قرار گرفته و بسیار خوانده شده است. نویسنده در این اثر، یکی از بهترین رمانهای قرن نوزدهم، زندگی در روزگاری بلاخیز و آشفته را با عشقی قدیمی درآمیخته و قصهی فردریک مورو که شیفتهی زنی شوهردار و بزرگتر از اوست را روایت میکند. مورو با بیاعتنایی کردن به مخالفت زن و دودلیهایش سالها رویای رسیدن به معشوق را در ذهن میپروراند و با همسر زن دوست میشود.
در بخشی از رمان «تربیت احساسات» که با ترجمهی مهدی سحابی توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«روز ۱۵ سپتامبر ۱۸۴۰ حدود ساعت شش صبح، کشتی «ویل دو مونترو» کنار بارانداز سنبرنار آماده حرکت بود و موج موج دودش به هوا میرفت.
آدمهایی نفسزنان میآمدند؛ بشکهها و ریسمانها و سبدهایی پر از رخت و کهنه و ملافه رفت و آمد را مشکل میکرد؛ جاشوها به هیچکس جواب نمیدادند؛ مردم به هم تنه میزدند؛ عدلهای بار از میان دو قرقره نقاله بالا میرفت؛ سر و صداها میان همهمه بخاری محو میشد که از صفحههایی فلزی بیرون میزد و همه چیز را در مهی سفیدرنگ فرو میبرد؛ از جلو کشتی بیوقفه صدای دینگ دینگ زنگ میامد.
کشتی سرانجام به راه افتاد د دو کناره رود، پوشیده از انبار و کارگاه و کارخانه، چون دو نوار پهنی که باز شود پشت سر کشیده شد.
جوان هجده سالهای با موی بلند و دفتری زیربغل بیحرکت کنار سکان ایستاده بود. از ورای مه ناقوسخانهها و ساختمانهایی را تماشا میکرد که نامشان را نمیدانست؛ سپس با حرکتی نگاه آخری به جزیره سنلویی و سیته و کلیسای نتردام انداخت؛ چیزی نگذشته پاریس ناپدید شد و جوان نفسی عمیق کشید.
فردریک مورو تازه دیپلم گرفته بود، به نوژان سورسن برمیگشت، باید دو ماه تمام آنجا ول میگشت تا سپس برود و حقوقش را بخواند. مادرش با پرداخت هزینه لازم او را به لوهاور به دیدن عمویی فرستاده بود که امیدوار بود ارثاش به فردریک برسد؛ و او همان شب پیش از آنجا برگشته بود و به جبران این که نمیتوانست در پایتخت بماند از دورترین راه به ولایت خودش برمیگشت.
جنب و جوش آرام میگرفت؛ هر کسی سر جایش نشسته بود؛ چند نفری ایستاده دور موتور کشتی خود را گرم میکردند و دودکش با قرقری کند و آهنگین دسته دسته دود سیاهش را بیرون میداد؛ قطرههایی از شبنم روی مسها میدوید؛ عرشه را تکانی خفیف و درونی میارزانید و دو چرخ کشتی تند تند میچرخید و بر آب کوبیده میشد.
رود را دو کناره شنی در بر میگرفت. قطارهایی از چوب روی آب روان بود که با حرکت موجها پایین و بالا میرفت، یا در قایق بیبادبانی مردی نشسته بود و ماهی میگرفت؛ سپس دستههای مه سرگردان محو شد، خورشید سر زد، تپهای که مسیر سن را از طرف راست دنبال میکرد کم کم پایین رفت و تپه دیگری، نزدیکتر، از طرف دیگر سر برآورد.»
۳. وسوسه آنتونیوس قدیس
اگر میخواهید با طبیعت و ذات گوستاو فلوبر آشنا شوید باید «وسوسه آنتونیوس قدیس» را بخوانید. او در این اثر شکست احساسات و شکها را در میان شخصیتهای رمان به خوبی به نمایش میگذارد. نویسنده بعد از نزدیک به سی سال پروراندن قصه در ذهن، رمان را سه بار نوشت و به یکی از رویاهااش که انتشار این اثر بود، رسید.
مرد پارسا، شخصیت اصلی رمان، بعد از آنکه بازیچهی امیال و طبیعت خود میشود، عذاب وجدان گریباناش را گرفته در دوراهی نیکی و بدی حیران است و با غرایز و امیالاش میجنگد. او در واقع وجه دیگری از نویسنده است که با تصورات وسوسهکنندهاش تنها مانده.
در بخشی از رمان «وسوسه آنتونیوس قدیس» که با ترجمهی کتایون شهپرراد و آذین حسین زاده توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«در سرزمین طیبه فراز یک کوه، بر قطعه زمینی هموار و مدور، به شکل نیم قرص ماه، که سنگهایی درشت درمیانش گرفته است.
آن عقب کلبه زاهد است. از گل و نی بوریا، با سقفی مسطح و بدون در. داخل کلبه، کوزهای گلی و قرصی نان سیاه بهچشم میخورد؛ در وسط، بر رحلی چوبین، کتابی بزرگ؛ روی زمین، اینجا و آنجا، رشتههای کنف، دو سه حصیر، سبدی و چاقویی. در ده قدمی کلبه، صلیبی بلند بر زمین نشاندهاند؛ و، در آنسوی تکه زمین هموار، خرمابنی کهنسال و تابیده بر پرتگاه خمیده است؛ چه، دیواره کوه صاف است و رود نیل گویی دریاچهای را پای پرتگاه حفر کرده است.
حصار صخرهها از چپ و راست دید را محدود کرده است. طرف کویر، اما، امواج عظیم و موازی شن پی هم ردیف شدهاند؛ بور و خاکستری رنگ. پشت در پشت، هماره خمیده به بالا؛ بعد، فراسوی شنها، آن دوردستها، رشته کوه لیبی دیواری گچی رنگ ساخته است که، در بخار نیلگون، محو بهنظر میرسد.
پیش رو، خورشید فرو میمیرد. آسمان در شمال صدفی رنگ است و، بالاسر، ابرهای ارغوانی، اینجا و آنجا، همچون پرکهای یالی عظیم بر گنبد کبود آرمیدهاند. پرتوهای آتشین خورشید، رنگی سوخته بهخود میگیرد؛ بخشهای لاجوردی، رنگ میبازد و صدفی میشود. اکنون دیگر بوتهزارها، ریگها، زمین، همه و همه، چون برنز، سخت جلوه میکند. و در فضا گردی طلاییرنگ شناور است، گردی آنچنان ریز که با لرزههای نور درهم میآمیزد.
آنتونیوس قدیس که ریشی بلند و موهایی بلند دارد و ردایی از پوست بر بر تن، چهارزانو نشسته است و حصیر میبافد. خورشید که از نظر پنهان میشود، آنتونیوس آهی بلند میکشد و، دیده در افق، میگوید: انتونیوس قدیس باز هم یک روز! یک روز دیگر هم گذشت! با اینحال، آنوقتها چنین زار نبودم! شب به آخر نرسیده، مناجاتم را آغاز میکردم.»
۴. دل تاریکی
کنگو، کشوری در مرکز آفریقا، در دوران استعمار بلژیک روزهای دشواری را میگذراند. فقر، تبعیض، خفقان و استبداد یقهی مردم را گرفته و زندگی را دشوار کرده بود. اما شرایط برای خارجیها متفاوت بود. آنها برای زندگی در این کشور امکانات زیادی داشتند.
جوزف کنراد، نویسندهی برجستهی لهستانی بریتانیایی، بعد از چند سال زندگی در کنگو اثری نوشت که در آن زندگی مارلو، دریانوردی که به دنبال تاجر بدنام عاج فیل، کورتز است روایت میشود. او بعد از ورود به مرکز آفریقا و گشت و گذار در این منطقه کم کم شیفتهی شخصیت مرموز این تاجر میشود. در ذهن مارلو معیارهای انسانی و اخلاقی تمدن غرب بعد از کشف روش تسلط کورتز بر مردم بیمعنا میشود. کنراد در «قلب تاریکی» به مفاهیمی مثل استعمار، تفاوت بین تمدن و وحشیگری و فجایع انسان میپردازد.
در بخشی از رمان «دل تاریکی» که با ترجمهی صالح حسینی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«قایق تفریحی نلی بدون جنبشی در بادبانهایش وارد لنگرگاه شد و بیحرکت ماند. توفان اینک فرو نشسته و باد نسبتا آرامی میوزید و قایق که حالا در ساحل رودخانه لنگر انداخته بود باید منتظر آغاز مد میماند.
گستره رو به دریای رودخانه تمز در پیش روی ما به آغاز راه آبی بیانتهایی شباهت داشت. در دوردستها پهنه آسمان و دریا بیهیچ واسطهای به هم پیوند خورده و در آن فضای روشن قایقهای باری که مد دریا آنها را به جنبش واداشته بود به نظر میرسید در زیر پوشش قهوهای بادبانهایش آرام ایستادهاند و در همان حال نوک قرمزرنگ دکلهایشان برق میزد. از سواحل کمارتفاع، مه رقیقی به سوی دریا در جریان بود. در بالای گریوزند، هوا رو به تیرگی میرفت و این تیرگی، در فاصلهای دورتر، غلیظتر و اندوهبارتر بر بالای بزرگترین شهر دنیا بیهیچ تکانی ایستاده بود.
مدیر شرکتها سمت ناخدا و میزبان ما را به عهده داشت. ما چهار نفر با نگاههایی سرشار از محبت به پشت سر او که در نقطهای در قسمت عقب قایق ایستاده و به دریا مینگریست نظر دوخته بودیم. در تمام جوانب آن رودخانه هیچ کس چون او حالت اهل دریا را نداشت. به ناخدای کشتیای میمانست که میتوانست برای دریانوردان تجسمی از اعتماد باشد. به آسانی نمیشد گمان برد که محل کار او آن بیرون در دهانه خلیج روشن و شفاف نیست، بلکه او به پشت سر و به آن تیرگی غالبی که بر بندر سایه انداخته بود تعلق دارد.
پیش از این هم یک بار در جایی گفتهام که دریا رابط ما با او بود. به علاوه، دوره طولانی دوری از هم سبب میشد که پر گوییهای یکدیگر را تحمل کنیم و حتی از اصرار در عقاید خود نهراسیم. شخصی که حرفه وکالت را به عهده داشت و در میان رفقای قدیمی به سبب امتیازات و فضائل چندی که طی سالهای گذشته از خود نشان داده بود از بهترینها به شمار میرفت تنها بالش در دسترش بر روی عرشه را برداشته و بر فرش منحصربهفرد آنجا دراز کشیده بود. حسابدار جعبهای از قطعات دومینو را با خود آورده و با مهارت معمار گونهای مشغول چیدن تاسها و کل دادن به آنها بود.
مارلو چهارزانو در قسمت پاشنه قایق نشسته و به دکل انتهایی تکیه داده بود. گونههای فرورفتهای داشت و رنگورویش به مهتابی میزد. پشتش صاف بود، چهرهاش از زندگی سختی حکایت میکرد.»