دکارت چگونه ذهن و بدن را از هم جدا کرد؟
دوگانهگرایی ذهن و بدن در فلسفۀ رنه دکارت، یعنی این دیدگاه که ذهن و بدن دو گونۀ کاملا متفاوت از موجودات هستند، تا همین امروز علوم شناختی را تحت تأثیر قرار داده است.
رنه دکارت (۱۵۹۶-۱۶۵۰) فیلسوف مشهوری که گاهی به عنوان پدر فلسفۀ مدرن شناخته میشود، استدلال کرد که روح (یا ذهن) و مغز (یا بدن) انواع مختلفی از چیزها هستند. ذهن هویتی غیرمادی و غیرقابل تقسیم است، در حالی که بدن مادی و قابلتقسیم است. اما این دیدگاه که به «دوگانگی ذاتی» شناخته میشود، چالشی را برای تلاشهای علوم شناختی برای توضیح حالات ذهنی بر حسب حالات مغزی ایجاد میکند.
دلیلش این است که دوگانگی ذاتی در واقع خود روش علمی را به چالش میکشد: اگر ذهنها به مغزها تقلیلناپذیر هستند، چگونه میتوان آنها را از نظر علمی مطالعه کرد؟
دوگانگی ذاتی رنه دکارت: یک معمای فلسفی تاریخی
دکارت مسلماً مشهورترین دوگانهگرای ذهن و بدن است، اما نخستین آنها نیست. قدمت معمای چگونگی ارتباط ذهن با بدن در فلسفه غرب به یونانیان باستان برمیگردد، جایی که افلاطون فیلسوف یکی از نخستین بحثهای سیستماتیک این پرسش را ارائه کرد.
در یکی از مکالمات افلاطون به نام «فایدون»، سقراط میخواهد تعیین کند که آیا «روح» (چیزی که موجودات زنده و مرده را از هم جدا میکند) جاودانه است یا خیر. چون اگر استدلالی یافت شود که نشان دهد روح دارای این خاصیت است، پس باید از بدن که فناپذیر است، متمایز باشد.
سقراط چند استدلال مختلف را برای این ادعا بررسی میکند. یکی از مربوطترین آنها به بحث ما، برهان قرابت است. ایده اصلی ساده است: چیزهایی که محسوس هستند، مانند اجسام در فضا، فاسدشدنی هستند چون از اجزا تشکیل شدهاند. از سوی دیگر، چیزهایی که معقول هستند، مانند آنچه سقراط «ایدههای» زیبایی و عدالت مینامد، زوالناپذیرند، چون بهعنوان هستیهای تغییرناپذیر، از اجزاء تشکیل نشدهاند.
اما اگر روح بتواند اشکال را بهعنوان ابژههای شناخت بهطور منحصربهفردی درک کند، پس بیشتر به چیزهای معقول قرابت دارد تا چیزهای محسوس. به بیان دیگر، اگر شناخت ایدهها میسر باشد، پس روح حامل این شناخت باید جاودانه باشد.
این استدلال، از آنجا که بر این فرضیه که شناخت ایدهها میسر است تکیه میکند، قطعی نیست. اما بذر یک ویژگی استدلالها را برای دوگانگی ذاتی میکارد که دکارت، بیش از دو هزار سال بعد، آن را درو خواهد کرد: دو چیزی که ویژگیهای یکسانی ندارند باید از نظر متافیزیکی متمایز باشند.
میاندیشم، پس وجود دارم
دکارت در کتاب «تأملات در فلسفه اولی» (۱۶۴۲) از «روش شک» برای ایجاد پایهای مطمئن برای شناخت استفاده میکند. این روش او را تشویق میکند که هر ادعایی را که بتوان شبههای درباره آن مطرح کرد، باور نکند، صرفنظر از اینکه این شبهات چقدر غیرقابل قبول باشند. هدف او ساده است: اگر او بتواند حداقل یک ادعا را بیابد که «شکناپذیر» باشد، پس شاید پایهی مطمئنی برای شناخت یافته باشد.
دکارت عبارت «Cogito» (فکر میکنم) را به عنوان این ادعای شکناپذیر ارائه میکند:
«بنابراین پس از بررسی کامل همه چیز، در نهایت باید به این نتیجه برسم که گزارۀ «من هستم»، هر زمان که توسط من مطرح شود یا در ذهن من تصور شود، لزوماً صادق است». (دکارت و همکاران، ۱۹۹۶)
این شک بنیادی را تصور کنید: تمامیت تجربه آگاهانه شما (ادراکات، خاطرات و احساسات شما و غیره) یک توهم است. شاید یک شیطان فریبنده شما را کاملاً دربارۀ همه چیز فریب داده است. با این وجود دکارت مدعیست «فکر میکنم» سالم و تردیدناپذیر باقی میماند، چون تنها در صورت وجود میتوان بطور بنیادی فریب خورد. بنابراین «وجود دارم» یک فقرۀ بنیادی درباره شناخت است چون از روش شک دکارت جان سالم به در میبرد.
دوگانهانگاری ذاتی دکارت
اگر «فکر میکنم» یک نمونه از شناخت بنیادی باشد، آیا میتوانیم معیاری را از آن استخراج کنیم که با آن سایر ادعاهای شناخت، مانند دوگانگی ذاتی را ارزیابی کنیم؟ دکارت چنین میاندیشد:
«اطمینان دارم که من یک موجود متفکر هستم. پس آیا این را هم میدانم که یقین من در مورد هر چیزی، مستلزم چه چیزی است؟ به نظر میرسد یقین من در مورد «من هستم» صرفاً مستلزم درک «واضح و متمایزی» از آن چیزی است که من ادعا میکنم وجود دارد». (دکارت و همکاران، ۱۹۹۶)
بنابراین دکارت معتقد است که «فکر میکنم» یک شناخت بنیادی است زیرا حقیقت آن را میتوان به وضوح و به طور مشخص درک کرد.
این چه ربطی به دوگانگی ذاتی دارد؟ پاسخ ساده است: اگر دکارت جدایی ذهن و بدن خود را به روشنی درک میکند، پس دوگانگی ذاتی باید درست باشد. ادراک روشن نشانه شناخت است. او مینویسد:
«… من تصور روشن و متمایزی از خودم دارم، تا آنجا که صرفاً یک چیز متفکر و غیرممتد هستم و از سوی دیگر تصور متمایزی از بدن دارم، تا آنجا که بدن صرفاً یک چیز ممتد و غیرمتفکر است. و در نتیجه، مسلم است که من از بدنم متمایز هستم و میتوانم بدون آن وجود داشته باشم. (دکارت و همکاران، ۱۹۹۶)
دکارت معتقد است ذهن و بدن چیزهای متفاوتی هستند (ذاتهای متفاوت)، زیرا او به روشنی درک میکند که آنها ویژگیهای متفاوتی دارند. ذهنها اساساً چیزهایی غیر گسترده و متفکر هستند، در حالی که بدنها اساساً چیزهایی ممتد و غیرمتفکر هستند و رکن اصلی این تمایز، «فکر میکنم» است: دکارت نمیتواند خود را بدون ذهنی که یک کل است تصور کند، اما میتواند خودش را بدون بدنی که دارای اجزای متعدد است تصور کند.
بنابراین ذهن و بدن از نظر متافیزیکی متمایز هستند چون خصوصیات یکسانی ندارند.
مسائل «آسان» و «سخت» خودآگاهی
شاید شک کنید آیا دکارت اینجا کمی بیش از حد موضوع را ساده انگاشته است. ممکن نیست ما در مورد آنچه به روشنی درک میکنیم دچار اشتباه شویم؟ و حتی اگر دچار اشتباه نشویم، چرا درک روشن و متمایز یک چیز باید متضمن متمایز بودن آن از چیز دیگر است؟
اینجا مسائل پیچیده میشوند و دکارت سعی میکند به آنها بپردازد. چند صد سال بعد، بیایید در نظر بگیرید دیوید چالمرز فیلسوف، شاید مشهورترین دوگانهگرای معاصر درباره ذهن و بدن، چگونه به این پرسشها فکر میکند.
چالمرز بین مسائل خودآگاهی «آسان» و «سخت» تمایز قائل میشود. او معتقد است مسائل آسان خودآگاهی، مانند توضیح توانایی ذهن برای ادغام اطلاعات، کنترل رفتار یا تمرکز توجه را میتوان از طریق علوم شناختی حل کرد. اما مسئله سخت خودآگاهی را نمیتوان این گونه حل کرد.
برای مثال، اگر یک دانشمند شناختی بخواهد توضیح دهد چگونه ذهن اطلاعات را ادغام میکند، چالمرز معتقد است هیچ معمایی در شناسایی مکانیسم عصبی «که وسیله آن اطلاعات مربوط به حالات داخلی بازیابی میشوند و برای گزارش شفاهی در دسترس قرار میگیرد» وجود ندارد (چالمرز، ۱۹۹۵). ادعای مهم او این است که این مکانیسم عصبی یک توضیح عملکردی رضایتبخش از نحوه ادغام اطلاعات توسط ذهن است. چیزی برای دانستن باقی نمیماند. توضیح کامل است.
اما مسئله سخت خودآگاهی چنین شانسی ندارد. اگر یک دانشمند شناختی بخواهد توضیح دهد چرا ادغام اطلاعات باید با تجربه همراه باشد، چالمرز معتقد است به نتیجه نمیرسد. چون یک پرسش قابلبحث وجود دارد که چرا هر کارکرد شناختی باید با تجربه همراه باشد. یک «شکاف توضیحی» بین عملکرد شناختی و تجربه آگاهانه وجود دارد.
پیوند افلاطون، دکارت و چالمرز
بیایید چند رشته را به هم گره بزنیم.
استدلال قرابت سقراط را به خاطر بیاورید: ذهن به احتمال زیاد فناناپذیر است و بنابراین از بدن فاسدشدنی متمایز است چون با اشکال نامتغیری که ابژههای مناسب آن هستند، قرابت دارد. ذهن بیشتر به ایدهها شبیه است تا بدنها.
این استدلال یادآور استدلال دکارت برای دوگانهانگاری است که میگوید ذهن، بدن نیست، چون میتوان آن را به روشنی جدا از بدن درک کرد. در هر دو مورد، ما شاهد حرکت از نوعی شناخت هستیم که ذهن میتواند داشته باشد، به نوع چیزی که ذهن هست.
مسئله سخت خودآگاهی چالمرز این شباهت را با جزئیات بیشتری توسعه میدهد. بدیهی است که او در استدلال خود برای دوگانگی ذهن-بدن از شناخت ایدهها به عنوان مقدمه استفاده نمیکند. او همچنین با روایت دکارت از ادراک روشن و متمایز کار نمیکند. اما چالمرز روی ارتباط میان قابلتصور بودن و تبیین تمرکز میکند: اگر بتوانیم یک مکانیزم عصبی را درک کنیم، مثلاً مکانیزمی که مسئول ادغام اطلاعات است، بدون خودآگاهی، آنگاه این مکانیسم خودآگاهی را توضیح نمیدهد.
به بیان دیگر، ما در دوگانهگرایی چالمرز دقیقاً همین اصرار را مییابیم که خودآگاهی، به شکلی، نوعی متفاوتی از بدن (یا مغز) است و دلیلش این است که ما میتوانیم بدنها (یا مغزها) را بدون اینکه خودآگاهی جزء ضروری آنها باشد، درک کنیم.
چگونه دوگانهانگاری ذاتی دکارت علم شناختی را تحت تأثیر قرار میدهد؟
پس معنای همه اینها برای چشمانداز علم شناختی چیست؟
اگر با تمایز چالمرز بین مسائل آسان و سخت خودآگاهی موافق باشیم، علوم شناختی به هیچ وجه خالی از امید نیستند. مسائل خودآگاهیِ به اصطلاح «آسان» او به خوبی در حیطه اختیارات آنها قرار میگیرد. محققان نباید هیچ مانع مفهومی پیدا کنند که آنها را از توضیح عملکردهای شناختی، مانند ادغام اطلاعات یا تمرکز توجه، از دیدگاه عصبی مکانیکی، باز دارد.
اما مسئله سخت (توضیح اینکه چرا هر یک از این کارکردها باید با تجربه آگاهانه همراه باشد، علم شناختی را به ستوه میآورد.
اگر حق با چالمرز باشد، نوع توضیحاتی که علوم شناختی میتوانند ارائه دهند، یعنی توضیحات کارکردی پدیدههای شناختی، برای توضیح آگاهی مناسب نیستند. همیشه یک شکاف توضیحی وجود خواهد داشت که ما را وادار به این پرسش میکند: اما چرا این عملکرد باید با تجربه همراه باشد؟
به بیان دیگر، مسئله خودآگاهی در علوم شناختی لزوماً یک مسئله علمی نیست، بلکه یک مسئله عمیقتر متافیزیکی است.