۲۰ شعر معروف و عاشقانه مولانا برای مخاطب خاص

 ۲۰ شعر معروف و عاشقانه مولانا برای مخاطب خاص

اشعارمولانا

مولانا شاعر مشهور ایرانیست که با شعرهای ناب و زیبای عاشقانه در دنیا معروف است. در این قسمت می توانید بهترین و زیباترین شعرهای مولوی را بخوانید.
شعرهای زیبا و عاشقانه مولانا درباره عشق، زندگی، دوست و مهربانی

مولانا جلال الدین بلخی ملقب به مولانا، استاد بی‌قیدوشرط عرفان و ادب فارسی است که در ادبیات سرزمین ما جایگاهی متعالی دارند. این شاعر بزرگ که اشعارش به زبان‌های مختلف ترجمه و بارها در دانشگاه‌های مختلف جهان به تفسیر پرداخته‌ شده است، زیباترین اشعار را در مورد عشق سروده است. در این بخش از نمناک زیباترین اشعار مولانا درباره عشق را منتشر نموده ایم.
زیباترین اشعار مولانا درباره عشق

عشق جانان مرا ز جان ببرید

جان به عشق اندرون ز خود برهید

زانک جان محدثست و عشق قدیم

هرگز این در وجود آن نرسید

عشق جانان چو سنگ مغناطیس

جان ما را به قرب خویش کشید

باز جان را ز خویشتن گم کرد

جان چو گم شد وجود خویش بدید

بعد از آن باز با خود آمد جان

دام عشق آمد و در او پیچید

شربتی دادش از حقیقت عشق

جمله اخلاص‌ها از او برمید

این نشان بدایت عشق است

هیچ کس در نهایتش نرسید

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_

شعر عاشقانه مولانا، دلبر و یار من تویی

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی

باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من

خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای

درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من

جان من و جهان من زهره آسمان من

آتش تو نشان من در دل همچو عود من

جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم

هیچ نبود در میان گفت من و شنود من

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر مولانا حیلت رها کن عاشقا

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و انـدر دل آتش درآ پروانه شـو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شـو

رو سینه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها

و آنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو…

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر مولانا درمورد خدا و عشق

خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم

پخته و خام ترا گر نپذیرم خامم

عاشق هدیه نی ام عاشق آن دست توأم

سنقر دانه نیم ایبک بند دامم

از تغارِ تو اگر خون رسدم همچو سگان

گر من آن را قدح خاص ندانم عامم

غنچه و خار ترا دایه شوم همچو زمین

تا سَمِعنا و اَطَعنا کنی ای جان نامم

ملخ حکمِ تو تا مزرعه ام را بچرید

گر نگردم تَلَفِ تو عَلَفِ ایامم

ساقیِ صبر بیا رطل ِ گرانم در دِه

تا چو ریگش به یکی بار فرو آشامم

گوییم شپشی و چون پشه بی آرامی

چون دلارام نیابم بچه چیز آرامم

همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم

همچو خورشید پرستان به سحر بر بامم

مهرِ غیرِ تو بُود در دلِ من مُهرِ ضلال

شُکرِ غیرِ تو بُود در سرِ من سرسامم

به زبان گر نکنم یاد شِکر خانهء تو

کام و ناکام بُود لذّت آن در کامم

خبر‌ِ رشکِ تو می آرد اشکِ ترِ من

نه به تقلیدِ بَل از دیده دهد پیغامم

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_

شعر مولانا در هوایت بی قرارم روز و شب

در هوایت بی قرارم روز و شب

سر ز پایت بر ندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل می خواستی از عاشقان

جان و دل را می سپارم روز و شب

تا نیابم آنچه در مغز من است

یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

گاه چنگم، گاه تارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب

زآن شبی که وعده دادی روز وصل

روز و شب را می شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشک بارم روز و شب

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر عاشقانه مولانا اگر عالم همه پرخار باشد

اگر عالم همه پرخار باشد

دل عاشق همه گلزار باشد

وگر بی‌کار گردد چرخ گردون

جهان عاشقان بر کار باشد

همه غمگین شوند و جان عاشق

لطیف و خرم و عیار باشد

به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست

که او را صد هزار انوار باشد

وگر تنهاست عاشق نیست تنها

که با معشوق پنهان یار باشد

شراب عاشقان از سینه جوشد

حریف عشق در اسرار باشد

به صد وعده نباشد عشق خرسند

که مکر دلبران بسیار باشد

وگر بیمار بینی عاشقی را

نه شاهد بر سر بیمار باشد

سوار عشق شو وز ره میندیش

که اسب عشق بس رهوار باشد

به یک حمله تو را منزل رساند

اگر چه راه ناهموار باشد

علف خواری نداند جان عاشق

که جان عاشقان خمار باشد

ز شمس الدین تبریزی بیابی

دلی کو مست و بس هشیار باشد

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر عاشقانه و زیبای مولانا

تو نفس نفس بر این دل

هوسی دگر گماری

چه خوش است این صبوری

چه کنم نمی‌گذاری

سر این خدای داند

که مرا چه می‌دواند

تو چه دانی ای دل آخر

تو بر این چه دست داری

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_

عاشقانه ترین شعر مولانا

شعر مولانا یار مرا غار مرا

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی

سینـه مشـروح تـویی بــر در اسـرار مرا

نــور تــویی سـور تـویی دولت منصور تـویی

مـرغ کـه طـور تـویی خسـته بـه منقار مرا

قطـره تویی بحـر تویی لطـف تـویی قهــر تویی

قنـد تـویی زهـر تویی بیـش میـازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضـه اومیـد تویـی راه ده ای یـار مرا

روز تویی روزه تـویی حاصل دریوزه تـویی

آب تـویی کوزه تویی آب ده این بـار مـرا

دانـه تویی دام تویی بـاده تویی جام تـویی

پختـه تویی خـام تـویی خـام بمگـذار مرا

این تن اگـر کـم تندی راه دلـم کـم زندی

راه شدی تا نبدی ایـن همـه گفتار مرا

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر معروف مولانا، بشنو این نی چون شکایت می‌کند

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جدایی‌ها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر معنادار مولانا

من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم

نـه از اینم نه از آنم مــن از آن شهر کـلانم

نـه پی زمـر و قمـارم نه پی خمر و عقارم

نـه خمیـرم نــه خمـارم نـه چنینم نه چنانم

مـن اگـر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم

نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهـل زمـانم

خـرد پـوره آدم چـه خبـر دارد از ایـن دم

کـه من از جمـله عالم به دو صد پرده نهانم

مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن

که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم…

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر مولانا سلطان

سلطان منی سلطان منی

و اندر دل و جان ایمان منی

در من بدمی من زنده شوم

یک جان چه بود صد جان منی

نان بی‌تو مرا زهرست نه نان

هم آب منی هم نان منی

زهر از تو مرا پازهر شود

قند و شکر ارزان منی

باغ و چمن و فردوس منی

سرو و سمن خندان منی

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_

اشعار عاشقانه

شعر کوتاه مولانا

من آزمودم مدتی

بی‌تو ندارم لذتی

کِی عُمر را لذت بُوَد

بی‌مِلْحِ بی‌پایان تو؟

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_

تلخی ز تو شیرین شود

کفر و ضلالت دین شود

خارِ خَسَکْ نسرین شود

صد جان فدای جان تو

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر مولانا درباره زندگی و انسان

شاه ما از جان ما هم دور و هم نزدیک بود

جان ما با شاه ما نزدیک و دوراندیش بود

صاف او بی‌درد بود و راحتش بی‌درد بود

گلشن بی‌خار بود و نوش او بی‌نیش بود

شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود

زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود

شاه ما از پرده برجان چو خود را جلوه کرد

جان ما بی‌خویش شد زیرا که شه بی‌خویش بود

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر مولانا مرده بودم زنده شدم؛ گفت که دیوانه نه ای

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا

زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_

شعرهای عاشقانه

شعر مولانا، چون نمایی آن رخ گلرنگ را

چون نمایی آن رخ گلرنگ را

از طرب در چرخ آری سنگ را

بار دیگر سر برون کن از حجاب

از برای عاشقان دنگ را

تا که دانش گم کند مر راه را

تا که عاقل بشکند فرهنگ را

تا که آب از عکس تو گوهر شود

تا که آتش واهلد مر جنگ را

من نخواهم ماه را با حسن تو

وان دو سه قندیلک آونگ را

من نگویم آینه با روی تو

آسمان کهنه پرزنگ را

دردمیدی و آفریدی باز تو

شکل دیگر این جهان تنگ را

در هوای چشم چون مریخ او

ساز ده ای زهره باز آن چنگ را

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر مولانا ای که میپرسی نشان عشق چیست

ای که می پرسی نشان عشق چیست

عشق چیزی جز ظهور مهر نیست

عشق یعنی مشکلی آسان کنی

دردی از در مانده ای درمان کنی

در میان این همه غوغا و شر

عشق یعنی کاهش رنج بشر

عشق یعنی گل به جای خار باش

پل به جای این همه دیوار باش

عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر

واگذاری آب را، بر تشنه تر

عشق یعنی دشت گل کاری شده

در کویری چشمه ای جاری شده

عشق یعنی ترش را شیرین کنی

عشق یعنی نیش را نوشین کنی

هر کجا عشق آید و ساکن شود

هر چه نا ممکن بود، ممکن شود

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر مولانا خنک آن دم که نشینیم

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات

آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظاره ما

مه خود را بنماییم بدیشان من و تو

من و تو، بی من‌و‌تو، جمع شویم از سر ذوق

خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند

در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو

این عجب تر که من و تو به یکی کنج این جا

هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر

در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
زیباترین شعر مولانا درمورد عشق

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد

از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور

تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد

ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی

ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد

حلوا شده کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را

ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد

دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد

ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده

پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی

کالای عجب بردی کالات مبارک باد

بهترین شعر عاشقانه مولانا

شعر مولانا درباره عشق و دوست

یک نفس بی یار نتوانم نشست

بی رخ دلدار نتوانم نشست

از سر می می نخواهم خاستن

یک زمان هشیار نتوانم نشست

نور چشمم اوست من بی نور چشم

روی با دیوار نتوانم نشست

دیده را خواهم به نورش بر فروخت

یک نفس بی یار نتوانم نشست

من که از اطوار بیرون جسته ام

با چنین اطوار نتوانم نشست

من که دایم بلبل جان بوده ام

بی گل و گلزار نتوانم نشست

کار من پیوسته چون بی کار تست

بیش ازین بی کار نتوانم نشست

هر نفس خواهی تجلای دگر

زان که بی انوار نتوانم نشست

زان که یک دم در جهان جسم و جان

بی غم آن یار نتوانم نشست

شمس را هر لحظه می گوید بلند

بی اولی الا بصار نتوانم نشست

من هوای یار دارم بیش ازین

در غم اغیار نتوانم نشست

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر مولانا گفتی که مستت میکنم

گفتی که مستت میکنم

پر زانچه هــستت میکنم

گـفتم چـگونه از کجا؟

گفتی که تا گـفتی خودآ

گفتی که درمــانت دهم

بر هـجر پـایـانت دهم

گفتم کجا،کی خواهد این؟

گفتی صـبوری باید این

_-_-_—♥️ ♥️ ♥️—_-_-_
شعر مولانا من غلام قمرم

من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال

خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

Ali Reza

Related post

دیدگاهتان را بنویسید