با شغل روزانهی ۶ زن نویسنده آشنا شوید
نویسندگی کار دشواری است. سالها باید خواند، نوشت و دود چراغ خورد تا روزی از بهترین روزها روزگار روی خوشاش را نشان دهد، ویراستاری پیشنویس قصه و رمان را بپذیرد و در اختیار ناشر بگذارد. زنان نویسنده با پشتکار حیرتانگیز و صبر و حوصله برای رسیدن به هدفشان تلاش میکنند. آنها پیش از رسیدن به موفقیت برای حفظ استقلال و تامین مخارج زندگی در کافیشاپ، شرکت مسافرتی، داروخانه، بیمارستان و… کار میکنند تا بتوانند باقی ساعات روز را بنویسند. در این مطلب با شغل شش زن نویسنده آشنا میشوید.
مارگارت آتوود
نویسندهی کانادایی که رمانهای «سرگذشت ندیمه»، «آدمکش کور»، «چشم گربه»، «وصیتها»، «این عکس من است»، «عروس فریبکار» و … را نوشته، کودکی را در جنگلهای کبک در کنار پدر حشرهشناس و مادر متخصص تغذیهاش گذراند. او که از ششسالگی شعر مینوشت از کالج ویکتوریای دانشگاه تورنتو در رشتهی ادبیات انگلیسی فارغالتحصیل شد. آتوود در مقالهای برای شمارهی آوریل سال ۲۰۰۱ مجلهی نیویورکر از تجربهی کار در کافیشاپ پیش از آنکه نویسندهای تمام وقت شود، نوشت. او همچنین به عنوان کارآفرین قلمی ساخته و در شرکت Unotchit توسعه داده که با استفاده از آن میتوان از راه دور کتابها را امضا کرد.
در بخشی از رمان «سرگذشت ندیمه» که با ترجمهی سهیل سمی توسط نشر ققنوس منتشر شده، میخوانیم:
«در اتاقی میخوابیدیم که زمانی سالن ورزش بود. روی کف چوبی لاک و الکل خورده سالن خطوط و دایرههایی دیده میشد که در گذشته برای مسابقات کشیده شده بودند. حلقههای تور بسکتبال هنوز بود، اما از خود تورها خبری نبود. دور تا دور سالن برای تماشاچیها بالکن ساخته بودند. احساس میکردم بوی تند عرق، آمیخته به بوی شیرین آدامس و عطر دختران تماشاچی آن زمان در مشامم مانده است. از روی عکسها معلوم بود که دخترها ابتدا دامنهای بلند، بعد مینیژوپ و بعد شورت داشتهاند، و سرانجام گوشواره و موهای رنگشده سبز سیخ سیخ. در همین سالن مجالس رقص برپا میکردهاند: نغمه ممتد موسیقی با نوای لایه لایه نامحسوس، در سبکهای مختلف و با پیشزمینهای از آوای طبلها. ضجهای حزنانگیز، حلثههای گل کاغذی، آدمکهای مقوایی و توپ چرخانی از آینه که گرد نور بر سر حضار در حال رقص میپاشید.
سالن شاهد معاشقههای قدیمی، تنهایی و انتظار بود، انتظار برای چیزی بیشکل و بینام. هنوز آن اشتیاق را به خاطر دارم، اشتیاق چیزی که همواره در شرف روی دادن بود و به هیچ وجه به دستانی که آنجا و آن زمان در فضای کوچک پشت خانه یا دورتر، در پارکینگ یا اتاق تلویزیون، تنمان را لمس میکرد ربطی نداشت، تلویزیونی که صدایش کم میشد و فقط نور تصاویرش روی تنهای پر تب و تاب سوسو میزد.
در تب اشتیاق آینده میسوختیم. شعله این عطش سیریناپذیر چطور در وجودمان روشن شده بود؟ حسی که فضا را آکنده بود؛ این حس حتی هنگام تلاش برای خوابیدن روی تختهای سفری نیز با ما بود، مثل ملافه بچهها. پتوهای ارتشی داشتیم، پتوهای قدیمی که مارک یو. اس رویشان را هنوز میشد خواند.
لباسهایمان را تمیز و مرتب تا میکردیم و روی عسلیهای پای تخت میگذاشتیم. نور چراغها را کم میکردند، اما نه خاموش. عمع سارا و عمه الیزابت مدام در اتاق گشت میزدند. باتومهای برقیشان از تسمههای کمربندهای چرمیشان آویزان بود.»
آگاتا کریستی
مزیت داشتن کار روزانه این است که میتواند ملات برای نوشتن قصه و رمان را فراهم کند. آگاتا کریستی، نویسندهی برجستهی قصههای جنایی و کارآگاهی و خالق دو شخصیت مشهور هرکول پوآرو و خانم مارپل که آثارش مثل «قطار در بینالنهرین»، «قتل در قطار سریعالسیر شرق»، «سرو غمگین»، «تلهموش»، «قتل راجر آکروید»، «چهار غول بزرگ» و … به اکثر زبانهای جهان ترجمه شده در طول جنگ جهانی اول به عنوان داوطلب از مجروحان در بیمارستان نظامی پرستاری میکرد. شغل بعدیاش هم دستیاری داروساز بود. او در حین کار در دفتر داروساز با بیش از ۳۰ سم آشنا شد که بعدها بیش از هر جنایینویسی برای کشتن شخصیتهای رمانهایش از آنها استفاده کرد.
در بخشی از رمان «چشمبندی» که با ترجمهی مجتبی عبداللهنژاد توسط نشر هرمس منتشر شده، میخوانیم:
«خانم وان رایدوک از جلو آینه کنار رفت، آه کشید و زیرلب گقت:
– خب. این خوب است. نظرت چیه، جین؟
خانم مارپل نگاهی به پیراهن مارک لانوانللی انداخت و گفت:
– قشنگ است.
خانم وان رایدوک گفت:
– مشکلی ندارد. درش بیاور، استفانی.
دستهایش را بالا گرفت و استفانی که خدمتکار مسنی بود با موهای سفید و صورت زرد و نحیف، پیراهن را با احتیاط از تنش درآورد.
خانم وان رایدوک با زیرپوش ساتن صورتی جلو آینه ایستاده بود. بدن کشیده و زیبایی داشت. پاهای کماکان خوشترکیبش را جوراب نایلون نازکی پوشانده بود. پوست صورتش در نتیجه ماساژهای مداوم و زیر لایهای از پودر و کرم و این چیزها از دور دخترانه به نظر میرسید. موهای آراستهاش بیشتر از آنکه به خاکستری بزند به کبودی میزد. تصور اینکه خانم رایدوک در حالت طبیعی چطور قیافهای دارد، دشوار و بلکه غیرممکن بود. از پول خرج کردن برای قیافهاش هیچ مضایقهای نداشت و البته غیر از پول، رژیم غذایی و ماساژ و ورزش مداوم هم بود.
خانم وان رایدوک با خنده و شوخی رو به دوستش کرد و گفت:
– به نظرت کسی میفهمد که من و نو هم سن و سال باشیم، جین؟
خانم مارپل صادقانه جواب داد:
– نه. اصلا. من قیافهام کاملا به سنم میخورد.
خانم مارپل زنی بود با موهای سفید و پوست صورتی چروکیده و چشمهای آبی کشیده که معصومیت در آنها موج میزد. پیرزن نازنینی به نظر میرسید. ولی هیچکس به خانم وان رایدوک نمیگفت پیرزن نازنین.»
تونی موریسون
تونی موریسون، نویسندهی برجسته که در شصت سال فعالیت ادبی یازده رمان – «دلبند»، «خانه»، «سرود سلیمان»، «بهشت»، «آبیترین چشم»، «خاستگاه دیگران» و… – پنج کتاب کودک، دو نمایشنامه و یک اپرا نوشت، همیشه راهی برای کار کردن در حوزهی کتاب پیدا میکرد. گرچه اولین شغلاش به عنوان ویراستار کتابهای درسی نسبت به کار در بخش ویراستاری انتشارات رندوم هاوس جذابیت کمتری داشت اما برندهی جایزهی پولیتزر و نوبل ادبی بیشتر از همه عاشق تدریس نویسندگی خلاق در دانشگاه بود.
در بخشی از رمان «دلبند» که با ترجمهی شیرین دختدقیقیان توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«۱۲۴ کینهجو بود. پر از زهر کودکی شیرخواره. هم زنهای خانه این را میدانستند و هم بچهها. سالهای سال هر یک به رسم خودش با این کینه کنار آمده بود ولی از ۱۸۷۳ ست و دخترش دنور تنها قربانیان آن بود. مادر بزرگ بیبی ساگز مرده بود و پسرها، هاروارد و باگلار سیزده سالشان که شد، پا به فرار گذاشتند. اعلام خطر برای باگلار وقتی بود که با یک نگاه ساده آینه از هم پاشید. افتادن اثر دو دست کوچک روی کیک هم برای هاروارد نشانه وضع خطرناک بود. هیچ یک از دو پسر نماندند تا چیزهای بیشتری ببینند.
دیگ نخودی که روی کف اتاق جزغاله میشد یا نواری از بیسکویتهای خرد شده نزدیک خانه. نه. آنها دیگر منتظر یکی از دورههای برقراری آرامش، یعنی هفتهها و حتی ماههایی که وضع عادی بود، نماندند. نه. هر یک بیدرنگ، همان دم که خانه میخواست خواری بعدی را به سرشان بیاورد و حس کردند که دیگر تاب یک بار دیگر را ندارند، گریختند. آنها سر سیاه زمستان، به فاصله دو ماه مادر بزرگ بیبی ساگز، مادرشان ست و خواهر کوچکشان دنور را تک و تنها توی خانهی خاکستری و سفید جادی بلوستون به حال خود رها کردند.
آن زمان خانه شماره نداشت؛ اخر سینسناتی گشترش نیافته بود. در اصل اوهایو هفتاد سال پس از آن زمان به عنوان ایالت شناخته شده؛ هفتاد سال پس از آن که ابتدا یکی از برادرها و سپس دیگری بقچهشان را توی کلاهشان چپاندند، کفشهایشان را قاپیدند و روی پنجهی پا بیرون خزیدند تا از دست کینهی جاندار خانه به آنها جانبهدر بردند.»
النا فرانته
النا فرانته نام نویسندهای ایتالیایی است که به صورت ناشناس فعالیت میکند. او که در ابتدای دههی چهل میلادی به دنیا آمده، مهمترین آثارش «دوست نابغهی من»، «داستان نام جدید»، «کسانی که ترک و کسانی که اقامت دارند» و «کودک از دست رفته» مجموعه رمانهای ناپلی را تشکیل میدهند که از هویت، عشق، خانواده، دوستی و تمایلات سرکش میگویند.
گفته میشود النا فرانته علاوه بر ترجمهی ادبیات آلمانی مدتها ریاست کتابخانهای عمومی در رم را بر عهده داشته است.
در بخشی از رمان «آنها که میروند و آنها که میمانند» که با ترجمهی سودابه قیصری توسط نشر ثالث منتشر شده، میخوانیم:
«لیلا را آخرین بار پنج سال پیش دیدم؛ زمستان ۲۰۰۵. صبح زود در استاردونه قدم میزدیم و مثل همه سالهای اخیر، با هم احساس راحتی نمیکردیم. یادم میاید فقط من حرف میزدم: او زمزمه میکرد، به مردمی که پاسخ نمیدادند، سلام میکرد، مواقع نادری حرفم را قطع میکرد و بدون هیچ ربط واضحی، به آنچه میگفتم ابراز شگفتی میکرد. طی سالها، پیزهای بسیار بدی، گاه حتی وحشتناکی روی داده بود و برای بازیابی دوستی و نزدیکی قدیممان، مجبور شدیم افکار پنهانمان را برای هم فاش کنیم، اما من توان یافتن کلمات مناسب را نداشتم و او که شاید توانش را داشت، تمایلی نداشت، فایدهای نمیدید.
با این همه، عاشقش بودم و وقتی به ناپل آمدم، همیشه سعی میکردم او را ببینم، هر چند، باید بگویم، کمی از او میترسیدم. خیلی تغییر کرده بود. روزگار تا آن زمان، بهترین بخش وجودمان را بلعیده بود، اما در حالی که من با اضافه وزن میجنگیدم، او همیشه پوست و استخوان بود. موهایش که خودش کوتاهشان میکرد، کاملا سفید بودند؛ نه از روی میل و انتخاب بلکه به دلیل غفلت لیلا. صورتش عمیقا چروک بود و هر روز بیشتر پدرش را به یادم میآورد. خندههایش عصبی بود، تقریبا فریاد میکشید و با صدایی بسیار بلند حرف میزد.
مدام دستهایش را با چنان حشونتی حرکت میداد که به نظر میرسید میخواهد خانهها، خیابان، عابران و مرا دوشقه کند. به حوالی مدرسه ابتدایی رسیده بودیم که مرد جوانی که نمیشناختم، از نفس افتاده، به ما رسید و رو به لیلا فریاد زد که در باغچه کنار کلیسا جسد زنی را پیدا کردهاند. شتابان به پارک رفتیم و لیلا مرا میان جمعیت کنجکاو کشید و کستاخانه راه را باز کرد. زن به پهلو افتاده بود؛ فوقالعاده چاق بود و باراتی سبز تیره و ازمدافتادهای به تن داشت.»
آن رایس
آن رایس، یکی از برجستهترین نویسندگان ادبیات وحشت جهان که رمان «مصاحبه با خونآشام» را نوشت که به اثری پرفروش و محبوب تبدیل شد، سالها به دلیل مرگ دخترش که به سرطان خون مبتلا بود با افسردگی و اعتیاد به الکل دستوپنجه نرم کرد. او که فارغالتحصیل رشتهی نویسندگی خلاق از دانشگاه برکلی بود پیش از آنکه نویسندهای حرفهای شود برای تامین مخارج زندگی بازاریابی بیمه، فروشندگی دارو، ویراستاری و روزنامهنگاری را تجربه کرد.
در بخشی از رمان «مصاحبه با خونآشام» که با ترجمهی صدف علینیا توسط انتشارات متخصصان منتشر شده، میخوانیم:
«خونآشام همانطور که داشت فکر میکرد، گفت: متوجهم… و به آرامی عرض اتاق را طی کرد و به سمت پنجره رفت. او برای مدت طولانی مقابل نور ضعیف خیابان دیویسادرو و پرتوهای گذران وسایل نقلیه ایستاد. پسر حالا میتوانست اثاث اتاق را واضحتر ببیند، میز بلوطی گرد، صندلیها، یک لگن شستوشود که به دیوار آویزان شده بود و یک آیینه. او کیفش را روی میز گذاشت و منتظر ماند.
خونآشام پرسید: ولی چه مقدار نوار ضبط همرات داری؟
او حالا برگشته بود و پسر میتوانست نیمرخ او را ببیند.
– واسه داستان زندگی کافیه؟
– البته، اگه زندگی خوبی باشه. بعضی وقتا اگه خوششانس باشم با ه سه چهار نفر تو یه شب مصاحبه میکنم. ولی باید یه داستان خوب باشه. منصفانه ست، مگه نه؟
خونآشام پاسخ داد: کاملا منصفانه ست… دوست دارم داستان زندگیمو بهت بگم. خیلی دوست دارم این کارو بکنم.
پسر گفت: عالیه
وبه سرعت ضبطصوت کوچکی را از کیفش درآورد و کاست و باتریها را کنترل کرد.
– واقعا مشتاقم بشنوم که چرا این قضیه رو باور داری، چرا تو…»
هارپر لی
این نویسندهی آمریکایی برای تحصیل در رشتهی حقوق به دانشگاه آلاباما رفت اما نتوانست فارغالتحصیل شود. او دانشگاه را رها کرد. به نیویورک رفت و برای پرداختن هزینههای زندگی در شرکتی مسافرتی به عنوان مسئول فروش بلیتهای شرکت هواپیمایی بریتیش ایرویز مشغول به کار شد. هفت سال بعد، دوستش مایکل براون، ترانهسرا و آهنگساز برادوی، به مناسبت تولدش هدیهای به او داد که زندگیاش را متحول کرد. او در یادداشتی نوشته بود: «دستمزد یک سال کار در شرکت مسافرتی تقدیم به تو. از امروز یک سال مرخصی با حقوق داری تا هر چه میخواهی بنویسی.»
لی از این فرصت استفاده کرد. داستانهای کوتاه و تجربیات پدرش دربارهی نژادپرستی را درهمآمیخت، رمان «کشتن مرغ مینا» را نوشت و به نویسندهای جهانی تبدیل شد.
در بخشی از رمان «کشتن مرغ مینا» که با ترجمهی فخرالدین میررمضانی توسط نشر علمی فرهنگی منتشر شده، میخوانیم:
«وقتی برادرم جیم تقریبا سیزدهساله بود، دستش از ناحیه آنرنج به سختی شکست. هنگامی که دستش معالجه شد و ترسش از اینکه دیگر هیچ وقت نتواند فوتبال بازی کند تخفیف پیدا کرد، به ندرت به این حادثه فکر میکرد. بازوی چپش اندکی از بازوی راست کوتاهتر بود. وقتی که میایستاد یا راه میرفت، پشت دست چپش زاویه قائمهای با تنش تشکیل میداد و شستش موازی رانش قرار میگرفت. همین قدر که میتوانست توپ را پاس بدهد و پانت کند، دیگر غمی نداشت.
سالها بعد وقتی مجالی دست داد که به گذشته فکر کنیم، گاهی درباره عللی که منجر به این حادثه شد با هم صحبت میکردیم. من عقیده داشتم که خانواده یوئل همه این ماجرا را موچب شدند ، ولی جیم که چهار سال از من بزرگتر است، میگفت مطلب سابقه طولانیتری دارد. به عقیده او ماجرا از تابستانی که دیل نزد ما آمد و برای اولین بار، فکر از خانه بیرون کشیدن بود زدلی را مطرح کرد شروع شد.
گفتم اگر بخواهد سابقه امر را در نظر بگیرد، در واقع ماجرا با اندرو جکسون شروع میشود. اگر ژنرال جکسون، کریکها را بیرون نریخته و به آن طرف رودخانه کوچ نداده بود، قایق سایمون فینچ هرگز به آبهای رودخانه آلاباما نمیرسید و در آن صورت حالا ما کجا بودیم؟ سن ما خیلی بیشتر از آن بود که با هم دستبهیقه شویم، بنابراین برای داوری به اتیکوس مراجعه کردیم. پدرمان گفت که هر دو حق داریم.
برخی از اعضای خانواده از اینکه با وجود جنوبی بودن، در میان اجداد و نیاکانمان کسانی را نداشتیم که در جنگ هیستینگز در یکی از دو طرف مخاصمه شرکت کرده باشند، احساس شرم میکردند، ما فقط سایمون فینچ، یک شکارچی و دوافروش اهل کورنوال را داشتیم که خستش از تقوایش پیشی میگرفت.»