با ۷ رمان عاشقانه خواندنی جهان آشنا شوید
همهی ما به عشق در زندگی نیاز داریم تا بتوانیم در برابر مشکلات و سختیها بایستیم. مطالعهی قصههای عاشقانه به خصوص در تعطیلات دو هفتهای نوروز علاوه بر سرگرم کردنمان میتوانند تجربهی تازهای از زندگی در اختیارمان بگذارند. در این مطلب با هفت رمان عاشقانهی خواندنی آشنا میشوید.
۱- عشق در روزگار وبا؛ گابریل گارسیا مارکز
گابریل گارسیا مارکز با انتشار این اثر شاهکار دیگری آفرید. او در رمان «عشق در روزگار وبا» عشقی نافرجام را روایت میکند. عشقی افلاطونی که در چارچوب زمان و مکان نمیگنجد. از روزی که فلورنتینو آریزا دلش شکست و فرمینا دازا دست رد به سینهاش زد و با دکتر جوونال اوربینو ازدواج کرد، پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز میگذرد. فلورنتینو در این سالها، آغوش باز زنان بسیاری را تجربه کرده اما به جز فرمینا، عاشق هیچکس نشده. او قسم خورده به عشق فرمینا وفادار بماند و به امید ابراز علاقهی دوباره به معشوقاش زندگی میکند. شوهر فرمینا، حین پایین آوردن طوطیاش از درخت انبه، سقوط کرده و کشته میشود. بعد از این اتفاق، فلورنتینو دوباره به فرمینا ابراز عشق میکند. اما عشقی افلاطونی بعد از سالها زنده مانده؟ مارکز در مصاحبهای در سال ۱۹۸۸ گفت: «سوژهی این کتاب لذتبخش را پدر بزرگ و مادربزرگم دادند. رمان میتوانست خیلی طولانیتر باشد چون روایت زندگی دو نفر تا بینهایت ادامه دارد اما کنترلش کردم.»
در بخشی از رمان «عشق در روزگار وبا» که با ترجمهی کاوه میرعباسی توسط نشر کتابسرای نیک منتشر شده، میخوانیم:
«آن وقت نام گورستان وبا عوض شد و آن را قبرستان گل سرخ نامیدند. بعد شهرداری که عقلش کمتر از عوام بود داد تمام بوتههای گل سرخ را شبانه از ریشه در آوردند و روی سردر گورستان نوشتند:قبرستان عمومی
مرگ مادر بار دیگر فلورنتیو آریثا را به وسواس عادات خود افکند: اداره، ملاقات با عشاق همیشگی و بازیکردن دومینو در باشگاه تجارت. همان خواندن کتابهای عاشقانه و همان رفتن به قبرستان در روزهای یکشنبه. در آن یکنواختی داشت میپوسید؛ همان چیزی بود که آن قدر از آن وحشت داشت، چیزی که به هرحال نگذاشته بود متوجه گذر زمان بشود. یک روز یکشنبه در ماه دسامبر، وقتی فهمید بوتههای گل سرخ مغلوب قیچیها شدهاند، روی تیرهای چراغ برق که تازه نصب کرده بودند، متوجه چند پررستو شد و یکمرتبه دریافت که چه زمان طولانیای از مرگ مادر و به قتل رسیدن المپیا سوئلتا گذشته است. آری، چه مدت زمانی از آن ماه دسامبر گذشته بود، از زمانی که در یک بعد از ظهر، فرمینا داثا برای او نامهای فرستاده بود و در آن به او قول داده بود تا ابد دوستش خواهد داشت. تا آن موقع خیال کرده بود که زمان فقط برای دیگران میگذرد و نه برای او. همان یک هفته پیش بود که در خیابان به زوجی برخورد کرده بوذ که به خاطر نامههای عاشقانهی او با هم ازدواج کرده بودند و فرزندارشدشان که پسر تعمیدی خودش بود را نشناخته بود. چهرهاش گلگون شده و با همان ستایش اقرار آمیز همیشگی مسئله را حل کرده بود:«ماشالله، چه بزرگ شدهای!» همان طور به زندگی ادامه میداد، حتی پس از آن که جسمش اعلام خطر میکرد، چون مثل تمام کسانی که لاغر مردنی هستند همیشه بسیار سالم بود. ترانزیتو آریثا خیلی قبل از آنکه حافظهاش مغشوش شود، مدام میگفت: تنها مرض پسر من وبا بوده و بس. طبعا عشق را با وبا عوضی گرفته بود. به هرحال در اشتباه بود چون او در خفا، شش مرتبه سوزاک گرفته بود، گرچه پزشکش میگفت شش بار نبوده و همان یک دفعه بوده که بار دیگر عود میکرده است.»
۲- پرنده خارزار؛ کالین مک کالو
«پرنده خارزار» عشق ممنوع قهرمان داستان مگی کلیری، تنها دختر خانواده و پدر رالف دوبریکاسار کشیشی که از او بزرگتر است را روایت میکند. قصه از جایی شروع میشود که مگی چهار ساله همراه خانواده به نواحی گرم و بیابانی استرالیا نقلمکان میکند. زندگی سه نسل از خانوادهی کلیریس که گلهدارانی سرسخت هستند و از سرزمینی زیبا و خشن زندگی طلب میکنند به تصویر کشیده میشود.
در بخشی از رمان «پرنده خارزار» که با ترجمهی مهدی غبرایی توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«پس از رفتن پشمچینها و در آستان زمستان، کارها سبکتر شد. نوبت نمایشها و مسابقههای تفریحی سالانه رسید. این بزرگترین واقعهی سال بود و دو روز ادامه داشت. فی چندان سردماغ نبود که کفش و کلاه کند. از این رو پدی مری کارسون را بهتنهایی سوار بر رولزرویسش کرد و به شهر برد. بیآنکه همسرش از او حمایت کند و یا مرد را به سکوت وادارد. پدی دریافته بود که خواهرش به دلیلی نامعلوم در حضور فی همیشه ساکت میماند. اکنون که فی نیامده بود او وضع نامساعدتری داشت. بچهها همگی راهی شدند. بهرغم خطری که جانشان را تهدید میکرد، همراه پت بشکه، جیم، تام، خانم اسمیت و خدمتکارها سوار کامیون شدند. اما فرانک صبح زود بهتنهایی با فورد مدل تی راه افتاد. بزرگسالها همگی منتظر روزم دوم بودند. مری کارسون به دلایلی که فقط خود میدانست، پیشنهاد رالف را مبنی بر اقامت در خانهی کشیشی رد کرد. اما پدی و فرانک را مجبور کرد که این کار را بکنند. این دو گلهدار و تام باغبان کجا ماندهاند، بر کسی معلوم نشد. اما خانم اسمیت، مینی و کت در گیلی دوستانی داشتند که جورشان را کشیدند.»
۳- جنگل نروژی؛ هاروکی موراکامی
تورو واتانابه، شخصیت اصلی رمان «جنگل نروژی» خاطرات دوران دانشجوییاش در دههی شصت میلادی را روایت میکند. دورانی که سرشار از عشق، اشتیاق و از دست دادن است. ماجرای ارتباط عاشقانهی او با دو زن کاملا متفاوت در حین اعتراضات دانشجویی و ناآرامیهای مدنی خواندنی است. موراکامی در گفتوگو با روزنامهی نیویورک تایمز گفت: «اگر نوشتن قصههای سوررئالیستی را ادامه میدادم، در آن ژانر شناخته میشدم. اما میخواستم وارد جریان اصلی شوم. بنابراین این رمان واقعگرایانه را نوشتم.»
در بخشی از رمان «جنگل نروژی» که با ترجمهی معصومه عمرانی توسط نشر نوای مکتوب منتشر شده، میخوانیم:
«- هجده سال گذشته بود، اما هنوز می توانستم تک تک جزئیات آن روز را در مرغزار به خاطر بیاورم. حافظه چیز مسخره ای است. زمانی که آنجا به سختی به آن توجه داشتم. هرگز فکر نکردم که آن لحظه، اثری دراز مدت روی من خواهد گذاشت. قطعا تصورش را هم نمی کردم که هجده سال بعد، آن منظره را با همه ی جزییاتش به خاطر خواهم آورد. آن روز، به منظره ی پیش رویم ذره ای هم اهمیت نداده بودم. به خودم فکر می کردم. به دختر زیبایی که کنارم قدم بر می داشت، فکر می کردم. به با هم بودن مان و دوباره به خودم فکر می کردم. در آن سن خاص بودم، در آن دوره از زندگی که هر منظره، هر احساس، هر فکری مانند بوم رنگ به خودم بر می گشت و بدتر از آن، عاشق بودم، یک عشق با تمام پیچیدگی هایش. تماشای منظره، آخرین چیزی بود که به ذهنم خطور می کرد.
– اگر ذهنم را آرام کنم، از هم فرو می پاشم. همیشه این گونه زندگی کرده ام و این تنها راهی است که برای ادامه ی زندگی بلدم. اگر برای یک ثانیه آرام بگیرم، دیگر هرگز نمی توانم راهم را پیدا کنم. تکه تکه می شوم و تکه هایم را باد با خود خواهد برد.
– به روش خودم از یک سالی که همراهم بودی، از تو سپاسگزارم. اگر هیچ چیز دیگر را باور نمی کنی، لطفا این را باور کن. این تو نبودی که به من صدمه زدی. من خودم این کار را کردم و این چیزی است که واقعا احساس می کنم. اما در حال حاضر آماده ی دیدنت نیستم. دوست دارم تو را ببینم، ولی برای این دیدار آماده نیستم. لحظه ای که احساس کنم آماده ام، برایت می نویسم. آن زمان شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. همان طور که گفتی،شاید این کاری است که باید انجام دهیم: بهتر شناختن یکدیگر.»
۴- دفتر خاطرات؛ نیکلاس اسپارک
به جرات میتوان گفت نیکلاس اسپارکس جهان رمانهای عاشقانه را متحول کرد. میلیونها نسخه از آثارش فروش رفته و فیلمهایی که بر اساس قصههایش ساخته شدهاند بسیار دیده شده. یکی از بهترین آثارش «دفتر خاطرات» رابطهی قهرمان اصلی قصه نوح کالهون سالخورده را با آلی که از زوال عقل رنج میبرد را تعریف میکند. کالهان به معشوقاش دفتری میدهد تا خاطراتاش را بنویسد. الی نیز داستان عشق شورانگیز خود و همسرش را مینویسد.
داستان عشق نوح و آلی از پدربزرگ و مادربزرگ همسر نیکلاس اسپارک الهام گرفته شده است. نویسنده میگوید: «پدربزرگ همسرم وقتی به زناش نگاه میکرد چشمانش میدرخشید. دستش را میگرفت، برایش چای میبرد و شبانهروز ازش مراقبت میکرد. رفتارشان بعد از شصت سال دقیقا مثل رفتار عاشق و معشوقی بود که عمر رابطهشان دو ماه است.»
در بخشی از رمان «دفتر خاطرات» که با ترجمهی صدیقه طاهریان توسط نشر کتابسرای نیک منتشر شده، میخوانیم:
«- به مدت تقریبا یک دقیقه، در این سالگرد ازدواجمان هیچ حرکتی نمیکنم. دلم میخواهد به او بگویم چه احساسی دارم، اما ساکت میایستم تا بیدارش نکنم. از این گذشته، روی تکه کاغذی که روی بالش او خواهم گذاشت، آنچه را میخواهم بگویم، نوشتهام.
عشق من، در آخرین ساعات پر مهر حساس و خالص است. با از راه رسیدن سپیده با آن نور ملایم پر اقتدارش عشقی بیدار میشود که به یقین ابدی است.
– من کی هستم ؟و این قصه چه پایانی خواهد داشت؟ خورشید طلوع کرده و من کنار پنجره غبارالودی که نقش زندگی از ان رخت بر بسته است،نشسته ام.امروز پیراهن و شلوار کلفتی به تن دارم.شال گردنی دور گردنم پیچیده و ژاکتی را که سی سال پیش دخترم برای تولدم بافته بود،پوشیده ام. درجه حرارت شوفاژ اتاقم روی اخرین درجه است و بخاری کوچکی نیز درست پشت سرم قرار دارد که با ناله و سر و صدا،حرارت را مانند اتشی که از دهان اژدهای افسانه ها بیرون می اید،به اطراف می پراکند.با این حال،سر تا پایم از شدت سرمایی که از بدنم بیرون نمی رود،می لرزد. سرمایی که هشتاد سال است در وجودم ماوا گرفته است.هشتاد سال،بله،هشتاد سال،اگرچه باور کردن ان برایم دشوار است،تعجب می کنم که از زمان ریاست جمهوری جرج بوش هرگز گرم نشده ام.دلم می خواهد بدانم تمام هم سن و سال های من همین طور هستند یا نه.»
۵- غرور و تعصب؛ جین آستین
جین آستن با نوشتن قصهای عاشقانه که بعد از گذشت قرنها هنوز خوانده میشود، ناماش را ماندگار کرده. نویسنده در رمان «غرور و تعصب» زندگی و رسیدن شخصیت اصلی داستان الیزابت بنت به بلوغ عاطفی را روایت میکند. الیزابت بعد از لطمه خوردن از تصمیمهای غلط، عجولانه و احساسی بالاخره یاد میگیرد عاقلانه و از سر صبر تصمیم بگیرد. او و خواهرانش که از ثروت پدرشان بینصیب ماندهاند تنها راه رسیدن به رفاه و آسایش را در ازدواج با مردان ثروتمند میبینند.
در بخشی از رمان «غرور و تعصب» که با ترجمهی رضا رضایی توسط نشر نی منتشر شده، میخوانیم:
«- زمانی گذشت. از بینگلی و دارسی هیچ خبری نبود. جین به همراه دایی و زن دایی اش به «هانسفورد» رفت تا بتواند روحیه از دست رفته اش را بازیابد. پس از حدود یک هفته الیزابت هم پیش او رفت در آنجا با دارسی دیدار کرد. دارسی به او اظهار عشق و علاقه کرد؛ ولی الیزابت با رد درخواست او، از ستم های او به ویــکهام و جدا کردن چارلز از جین حرف زد. فردای آن روز دارسی در نامه ای به الیزابت نوشت: «خانم محترم! ویکهام فردی هوس باز و دروغگو است. او آن انسانی نیست که شما تصور می کنید او قصد فریب خواهر کوچک من را داشت که با تلاش های من موفق نشد.
– الیزابت خواست مادرش را به ماندن قانع کند، حتی کوشید با بهانه ای خودش را از این مخمصه برهاند، اما فرمان قاطع مادرش او را متوقف کرد. عاقبت وقتی تنها شدند آقای کالینز گفت: «دوشیزه الیزا، مطمئن باشید که بی تمایلی تان، شما را در نگاه من جذاب تر می کند. من تصمیم به ازدواج دارم؛ چرا که ازدواج مهم ترین وظیفه برای هر عضو کلیساست. از طرفی می خواهم با شما ازدواج کنم؛ چرا که پس از مرگ پدرتان این خانه به من می رسد و به گمانم بهترین تصمیم آن است که همسرم را از میان دختران بنت انتخاب کنم.
– کاملا درک می کنم. آن طور که مرسوم است دوشیزگان جوان در جواب به خواستگار مورد پسندشان پاسخ رد می دهند. اما با دومین درخواست پاسخشان مثبت خواهد بود.»
۶- جین ایر؛ شارلوت برونته
«جین ایر» که در کودکی پدر و مادرش را از دست داده و با عمهاش زندگی میکند، روزهای سخت و غمانگیزی دارد. او که در مدرسهی خیریهی لوودبر با رنج و درد درس خوانده، صداقت و درستی را زیر پا نگذاشته، سر اصولاش ایستاده و زیر بار هر رابطهای نمیرود. بالاخره به عشقاش میرسد و با مردی که دوست دارد ازدواج میکند.
در بخشی از رمان «جین ایر» که با ترجمهی رضا رضایی توسط نشر نی منتشر شده، میخوانیم:
«- جان کتاب را از دستم بیرون کشید و آن را به سرم کوبید. با عصبانیت فریاد زدم، اما او من را به عقب هل داد و بار دیگر کتاب را محکم بر سرم کوبید. با این کارش طاقتم طاق شد؛ لگدی به سمتش پراندم و موهای اش را محکم کشیدم. مادر کمکم کنید! جین من را می زند! جیغ و فریاد جان، خاله رید را به کتابخانه کشاند. او با خشونت من را از جان دور کرد و ضربه ای محکم به گوشم نواخت. دل شکسته و هق هق کنان فریاد زدم: «جان کتاب را به زور از دستم گرفت و من را کتک زد! از او متنفرم! از همه تان متنفرم! می خواهم از گیتس هد بروم… برای همیشه!» خاله رید با خشم و نفرت به من خیره شد و پاسخ داد: «کجا می خواهی بروی؟ تو نه پدرومادر داری و نه خانواده ای غیر از ما. اگر وصیت شوهر مرحومم نبود لحظه ای در این عمارت نگهت نمی داشتم.
– همیشه ترجیح می دهم خوشحال باشم تا این که مورد عزت و احترام قرار گیرم.
– من مراقب خودم هستم. هرچه منزوی تر، کم دوست تر و بی ثبات تر باشم، از خودم بیشتر راضی خواهم بود.»
۷- مثل آب برای شکلات؛ لورا اسکویول
«مثل آب برای شکلات» رمانی پر از اشتیاق است. مادر بد رفتار تیتا دخترش را از ازدواج منع کرده تا در کنارش باشد. اما این مانع از آن نمیشود دخترش عاشق همسایهشان پدرو شود. تیتا به کمک آشپزی انرژی لازم برای رها شدن از مشکلات و پیوندهای مادرش را به دست میآورد و به مردی که دوست دارد میرسد.
در بخشی از رمان «مثل آب برای شکلات» که با ترجمهی مریم بیات توسط نشر روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده، میخوانیم:
«- با آن نگاه کاونده که جامه را می درید، دیگر هیچ چیز نمی توانست بر احوال سابق بماند. تیتا با تمام جسم خود دریافت که چگونه آتش عناصر را دگرگون می کند، چگونه یک چانه آرد ذرت به یک گرده نان تبدیل می شود و چگونه جانی که از آتش عشق گرما نیافته، از زندگی خالیست.
– مادربزرگم نظریهٔ بسیار جالبی داشت. می گفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم؛ همان طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می آید که دوستش داریم؛ شمع می تواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل می کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج می شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را دربرمی گیرد که با مرور زمان فروکش می کند، تا انفجار تازه ای جایگزین آن شود. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می دارد و از آنجا که یکی از عوامل آتش زا همان سوختی است که به وجودمان می رسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد می شود که سوخت موجود باشد. خلاصهٔ کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع درنیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور می کند، قوطی کبریت وجودش نم برمی دارد و هیچ یک از چوب کبریتهایش هیچ وقت روشن نمی شود.»